Contacts
صفحه اصلی پورتال | صفحه اصلی تالار | ثبت نام | اعضاء | گروه ها | جستجو | پرسش و پاسخ | فروشگاه الکترونیکی | خرید پستی بازی های کامپیوتری





صفحه اول انجمنها -> اصول اولیه در طراحی بازیهای کامپیوتری -> سفر به سوی سایه ها
 

ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع ديدن موضوع قبلي :: ديدن موضوع بعدي
برو به صفحه 1, 2, 3 ... 11, 12, 13  بعدي

به نظرتون اين داستان چه طوريا است!!؟؟
خيلي جالبه من كه كلي حال كردم...حتی می تواند یک کتاب داستان شود
90%
 90%  [ 9 ]
هي ...مي خوانم...ولي زياد خفنم نيست
10%
 10%  [ 1 ]
مجموع آراء : 10

سفر به سوی سایه ها
نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


5 شنبه 26 مهر 1386 - 13:31
پاسخ بصورت نقل قول
سلام دوستان ....اين تاپيك رو زدم تا هر كسي داستاني نوشته و مي خواهد تا بقيه هم نظر درباره اش بدهند در اين جا قرار دهد.فقط دوستان در ابتدا نام داستان و يه مشخصه اي از خودشون بگذارند.اگر هم چند قسمت دارد بالايش شماره بگذارد.
براي شروع هم خودم دست به كار مي شوم:
نام داستان :سفر به سوي سايه ها(قسمت اول=20 صفحه ابتدايي)
نويسنده :خودم Surprised
تاریکی...
"تنهای تنها در یک گوشه ی این جهان پهناور .چند سالی میشه که بیناییم رو از دست دادمم .چند سالی میشه که پدر و مادرم من رو تنها گذاشتن و رفتن .چند سالی میشه که رنگ نور دنیا رو ندیدم .
وقتی 10 سال داشتم ...فکر کنم شب بود ...توی رخت خوابم به خواب رفتم ...و... وحشت ...سردی ..نا امیدی ...دنیایی عجیب پر از تپش...پر از سرخی خون انسان ها ...و من در آن قدم می زدم ...بر روی اجسامی تپنده. انسان ها راه می رفتند با هم صحبت می کردند و عین خیالشان نبود که در چه جهنمی زندگی می کنند .انسان های بیچاره .همچنان پیش رفتم.بچه ها را می دیدم که بازی می کردند و فریاد شادی سر می دادند در حالی که دوستشان در همان نزدیکی از درد فریاد می کشید ...فریادش تا عمق وجودم را خراشاند .خوب نگاه کردم نصف بدنش در یک حفره کوچک تپنده در حال خورده شدن بود .صدای خورد شدن استخوان هایش .هنوز در گوشم زنگ می زند...
صدای مادرم. صبح از سرما به خودم می لرزم خیس عرق شدم ...وحشتناکترین و واقعی ترین خوابی که تا کنون دیده بودم ...آنقدر واقعی که توصیفش سخته ...
با شنیدن صدای مادرم گرما در رگها یم جاری شد. حالا باور دارم که در خواب به سر می بردم ...مثل همیشه انتظار داشتم که نور شدید خورشید چشمانم را بزند ..پس با احتیاط چشمانم را گشودم.
چشمانم را باز کردم....
تاریکی ...دنیای سرد ...خفقانی نا پایان .
از ترس فریاد کشیدم و مدام به صورتم زدم ...چشمانم را بازو بسته کردم ...مادرم مرا در آغوش می گیرد سعی دارد آرامم کند.هنوز نمی داند که من دیگر چهره اش را نمی بینم ...
آرام می شوم هق هق می کنم بغض در گلویم ریشه می زند و تا عمق قلبم فرو می رود ...صدای مادرم برایم ناواضح است ولی می دانم چه می خواهد بداند ...بلند می گویم من کور شدم....کوررررر."
داستان من ...زندگی ام و سر نوشتم در آن روز تغییر کرد و حالا من ماندم و دوستانم .
یک روز دیگر هم شروع شد مثل هر روز دیگر برایم تاریک و سرد .گوشه ای در یک خرابه به دیوار تکیه دادم مصطفی و علی هنوز خواب هستند .واقعا جالبه وقتی فرق بین خواب بودن و بیداری رو نفهمی . خودم رو به پایین خم می کنم دستهایم را بر زمین می کشم تا سرم را در نقطه ای هموار بر زمین فرود آورم صدای نفس های علی و مصطفی را می شنوم .دلم می خواهد بیدار شوند تا از این تنهایی در بیایم دیگه از فکر کردن به گذشته ام خسته شدم .کار هر روزم شده فکر کردن به این که چرا کور شدم چرا پدر مادرم مرا رها کردند و چرا...
در همین لحظه صدای پای رضا توجه ام را جلب می کند .آرام آرام جلو می آید .سنگینی نفسش را حس می کنم .معمولا صبح ها برای ورزش مسافت های زیادی را می دود .از جایم بلند می شوم و باز مثل حالت قبل به دیوار تکیه می دهم .رضا به جلوی پا هایم می رسد.آرام می گوید"کیوان ...نون تازه گرفتم" با لبخند می گویم"مثل همیشه .بهتره بچه ها رو بیدار کنیم ."خودم رو کشون کشون از روی زمین جلو می کشم تا دستانم به بدنی گرم بر خورد می کند .محکم تکانش می دهم .علی است با آن هیکل بزرگ و سنگین .به سختی خودش را جا بجا می کند و باز خودش را به خواب می زند .کار هر روزم است دیگر برایم یه عادت شده این بار محکم تر تکانش می دهم و می گویم"علی بیدار شو صبح شده ...صبحانه نمی خوری ...نونه تازه"باز خودش را جابجا می کند .به راحتی می توانمم حس کنم که دارد با چشمانی نیمه باز مرا می نگرد با این حال باز می گویم "اوی گنده بیدار شو دیگه!!"صدایی نمی آید ولی می دانم که دارد با تعجب و چشمانی گرد به من می نگرد . لبخند می زنم و با سردی می گویم"تومثل بچه های شیر خوار خوابالویی"این بار از کوره در میره و با عصبانیت می گوید"خیلی داری پر رو می شی ها ...می خواستم ببینم می فهمی بیدارم یا نه "با سردی می گم"خوب معلومه که می دونستم همیشه می دونستم ...حالا مصطفی رو بیدار کن ...من میرم پیش رضا "
روی پا هایم می ایستم صدای جلزولز آتیش مرا به سمت رضا می کشد .وقتی جلو تر می رم دستم را می گیرد و را هنماییم می کند تا در کنارش بشینم .
"آتیش چقدر گرمه!! ...احساس خوبی ندارم"
باد خنکی از لابه لای دیوار ها می وزه و صدای خنکی ایجاد می کنه.
"آتیش همیشه گرم بوده!...تو کی احساس خوبی داشتی ؟ همیشه اینجوری بودی ...از وقتی که دیدیمت."
"رویم را به بالا می گیرم و می گویم"حتما آسمانی آن بالا ها است ...نه؟"
"هست ..اون بالا هم همیشه آسمانی بوده ...چی می خواهی بگی..؟"
دندان هایم را بر لب هایم فشار می دهم و سرم را پایین می گیرم. می گویم"گذشته ...کور شدنم بعد از خواب دیدنم ...پدر و مادرم. 8 سال به این ها فکر کردم که چی شد ؟چرا این طوری شد؟.اما...اما هیچی نفهمیدم "سرم را می چرخوانم و رو به رضا در حالی که صورتم پر از سوال و گیجی می گم"حالا فکر می کنم که خیلی دارم نزدیک میشوم ...یه حسی بهم میگه ...نمی دونم چه طوری بگم ...فکر می کنم اون خواب 8 ساله حالا می خواد واقعی بشه ...حس می کنم اون خواب داره رشد می کنه. حس می کنم ...نمی دونم"سرم را پایین می اندازم اشک چشمانم را گرفته.
رضا دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید"تو تنها نیستی ...هر چی می خواهد بشه بشه."
باز روز جدید .مردم مثل ساعت کوک شده به سر کار هایشان می روند ..صدای ماشین ها و فریاد .گریه .نفرت و دروغ .
بعد از خوردن صبحانه همگی آماده می شویم تا به سر کار برویم.
کار...
یه کار سخت میگن سخت ترین کار دنیاست..کار در اعماق زمین در دل کوه ها .ما برای یک شرکت اداری بزرگ کار می کنیم..اسمش گیریاکس است ...هر چند که این کار برای افرادی به سن ما ممنوعه ولی شرکت ما رو استخدام کرد و در عوض حقوق کمتری می گیریم .چند هفته بیشتر نمیشه یا شاید هم یک ماه تاریخ دقیقی نمی دونم .زمان برام معنی نداره .البته من زیاد کار نمی کنم و به دلیل نا بینایی نمی تونم کار خاصی انجام بدم بیشتر اوقات یک جا نشستم یا دارم یک تیشه رو به بچه ها می دم یا برایشان آب آماده می کنم .
اتوبوس کارگران از راه می رسه ما باید گوشه ی یک خیابان خلوت ایستاده باشیم .اتوبوس با صدای جیغ مانندی ترمز می کند .مصطفی می گوید"اومد بلاخره. بازم باید بریم تو اون جهنم"و بعد دستم را می گیرد و کمکم می کند تا سوار شوم .پا هایم را به آرامی روی پله ها می گذارم .خوب حس می کنم که دیگران الان چقدر دلشان برایم می سوزد و هر کدام چقدر دوست دارند که بیایند و کمک کنند.از آخرین پله هم بالا می روم. ماشین به شدت می لرزد .دستم را جلو می گیرم تا به یک صندلی برخورد کند صندلی را محکم می چسبم و می گویم "مصطفی بیا "بعد یکی دستم را می گیرد.به آرامی می گویم "مصطفی بریم بشینیم."صدایی نمی آید .به نظر نمی رسد که مصطفی باشد خوب گوش می دهم هیچ صدایی نمی آید ..با صدای آرامی می گویم"آقا خیلی ممنون اگه میشه من رو به یک صندلی خالی برسونید "مرد دستان کوچکی دارد به آرامی جلو می رود. صدای حرف زدن کارگران .درباره مسابقه فوتبال صحبت می کنند. همهمه شدیدی بین طرفداران دو تیم شکل گرفته.دستم را رها می کند به نظر می رسد که به یک صندلی خالی رسیدیم با توجه به همهمه شدید کمی بلند تر می گویم"شما چرا صحبت نمی کنید ...خوب حرف بزنید "در این لحظه صدای رضا را از عقب می شنوم"خانوم خیلی ممنون که کمک کردید "کمی گیج می شوم .یه خانوم یک دختر در معدن آخه چطوری با تردید می گویم"شما یه دختر هستید؟ خیلی عجیبه ...چطوری در معدن کار می کنید؟"
"من ..من ...مجبورم کار کنم ..مجبورم"دیگر صدایی نمی آید صدای قدم های دختر کارگر در همهمه ی این جماعت خشن گم می شود .دستم را می چرخوانم تا رضا را پیدا کنم .رضا دستم را می گیرد .با ناراحتی می گویم"دنیا هر روز عجیب تر می شود"رضا دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید "درسته هر روز عجیبتر...بهتره بشینی همه کار گرا سوار شدن اتوبوس الان راه می افتد.
اتوبوس راه می افتد تا ما را به معدن برساند ...معدنی خشک و بی حاصل نمی دونم برای چی گیریاکس می خواد روی این معدن کار کند .رضا کنارم نشسته مصطفی و علی هم در صندلی های عقب ما نشسته اند .علی از پشت می گوید"کیوان چی شده چرا امروز اینقدر دمقی؟" اتوبوس تکان های سخت می خورد و مدام بالا او پایین می پرد.
"امروز ...روز عجیبی .اتفاقات عجیبی می افته .حس خیلی بدی دارم...ولش کن علی بزار بگذره ...فردا بهتر می شوم"
به نظر می آید به زمین های آسفالت نشده رسیدیم چون ماشین به شدت تکان می خورد .خیلی بیشتر از قبل صدای گوش خراش گوش هایم را اذیت می کند...معلوم است که فاصله کمی با معدن داریم .
اتوبوس می ایستد با همان ترمز تند و تیزش که صدای جیغ می دهد.
"کیوان پاشو باید بریم "
به کمک رضا بلند می شوم و به سمت در می رویم .
معدن ...
از اتوبوس پیاده می شویم .همگی کنار هم ایستاده ایم .صدای کارگران زیادی به گوشم می رسد .بیشتر نعره می کشند و فحش و ناسزا می گویند .همگی بیرون معدن جمع شدن تا رییس بیاید .به نظر می آید می خواهد سخن رانی کند .
صدای کارگران بلند می شود مدام داد و فریاد می کنند و ناسزا می گویند ...به نظر می آید رییس آمده باشد ...اینجاس که می گم چقدر نابینایی سخته چون همه چیز را باید حدس بزنی ...دیدن چیزی گرانبهاست که به زندگی رنگ می دهد ای کاش من هم می توانستم ببینم .
"کیوان رییس اومده همه دارن فحشش می دهند "
سرم را کمی می چرخوانم صدای علی است که کنارم ایستاده لبخند باریکی می زنم و می گویم"چیز جدیدی نبود"
بلاخره جماعت ساکت می شوند .این سخنرانی با قبلی ها فرق زیادی دارد .اول به دلیل این که ناخواسته و بدون هیچ برنامه ای اجرا می شود و دوم به دلیل این که رییس با بلندگو صحبت می کند.
صدای بلندگوها بلند می شود ...
"خسته نباشید ای مردان بزرگ.من همیشه بر این معتقد بودم که شما مردان قوی و با اراده هستید که کشورمان ایران را سر پا نگه می دارید .شرکت ما سالیانه میلیارد ها دلار پول از راه صادرات به دیگر کشور ها بدست می آورد."
"همه حرفاش دروغه ...آخه چی رو صادرات می کنند که اینقدر پول بدست می آورند"
رضا است عصبانی بنظر می رسد .از صدای نفس های سنگین کارگران می شود فهمید که همه عصبانی هستن چون می دانند که حتی یک کلمه از حرف های رییس واقعیت ندارد و دروغ است.
ریس همچنان صحبت می کند می گوید و می گوید :
"دوستان خوبم این روز پیش هم جمع شدیم تا خبر خوشی را بگویم ..."کمی مکث می کند مطمئنا برای ما خبر خوبی نیست"بله ....امروز ...روز آخری است که در این معدن کار می کنیم .پس خوشحال باشید .امروز برنامه خاصی داریم. دو ساعت زودتر کار تعطیل می شود و جشن بزرگی خواهیم گرفت .موفق باشید . "
همه ساکتند نمی دانند خوشحال شوند یا غمگین از یک جهت از کار سخت رها می شوند .از جهت دیگر بی کار می شوند و دیگر نمی توانند خرج زندگی زن و بچه هایشان را بدهند .
رییس می رود ولی کارگران هنوز منگ ایستاده اند .
"بچه ها اینم اولین اتفاق عجیب امروز. اصلا روز خوبی نیست" این جمله را می گویم و روی زمین چهارزانو می نشینم .
"آخ خدا بخیر بگذرونه..که کیوان داره چهارزانو می نشیند . بهتره بریم اینجا ایستادن سودی نداره بزارید ببینیم زمان چه کار می کند."
"مصطفی تو هم داری مثل کیوان می شوی ها .این حرف ها چیه بهتر است بریم سر کار بقیه هم دارن میرن ...کیوان پاشو."
صدای رضا است. سرم را تکان می دهم و رو به بالا می گیرم و می گویم"آسمان چه رنگی است؟"
می توانم تصور کنم که الان دارن منو چه طوری نگاه می کنند صدای علی را می شنوم "خوب معلومه آبی مگه تو جوونیت آسمون ندیده بودی "
هنوز رویم به آسمان است .لبخند غمآلودی می زنم و می گیوم "حالا آبی چه رنگیست ؟"
"دیگه داری چرت و پرت می گی آبی آبیه همیشه آبی بوده تا آخرم آبی می مونه"دستم را می گیرد "بلند شو می ریم سر کار".
داخل معدن برایم مثل هر جای دیگریست از نظر رنگ .همیشه تاریک .ولی بوی افتضاهی می دهد اما مثل همیشه نیست خیلی بیشتر شده به خواطر همین مجبور می شویم ماکس به صورت بزنیم .رطوبتم زیاده انگار داریم کنار دریا کار می کنم هر وقت می آییم خیس آب می شویم و می روم ولی امروز باز فرق دارد رطوبت به طرز عجیبی کمه نمی دانم شاید هم من توهم گرفتم و به خاطر حس بدم به همه چی شکاکم .
چند ساعتی می گذرد رضا و علی مصطفی در حال کار روی یک دیوار بسیار سخت هستند ...می گویند سنگ عجیبی دارد. جلوتر می روم تا خودم آن را لمث کنم هوای تونل خیلی خفه و داغ است . صدای علی را می شنوم که به رضا می گوید "باید بریم بیرون اینجا اوضاع خیلی سخته هوا همینطور داره گرم تر میشه "جلو میروم سرم سنگین شده چشمانم را به زور باز نگه داشتم با صدای گرفته ای می گویم:
"چی شده ؟بزارید منم به اون سنگ دست بزنم "
مصطفی از عقب داد می زند"کیوان بهتره نیای ما نمی دونیم با چی روبه رو هستیم همون جا بمونی بهتره"
من باز جلو می روم دستم را به گوشه تونل گرفتم و پایم را به سختی از روی ریل ها و سنگ ها رد می کنم و همچنان جلو می روم "
"کیوان نیا جلو بس کن گفتم اینجا می تونه خطرناک باشه ..شاید با یک منبع گاز یا یه چیز دیگه روبه رو باشیم ."
سر جام می ایستم نفسام به شماره افتاده به گوشه تونل تکیه می دهم و به آرامی می گویم "کمکم کنید ..."
همه جا تغیر می کند جلو چشمم نور عجیبی می بینم همه جا تغییر می کند . در رخت خوابم غلت می زنم در تاریکی شب .چشمانم را به سختی باز می کنم غرق خوابم .چشمانم را با می کنم و با صحنه ای مواجه می شوم با موجودی پر ترس در یک آن که چشمانم باز می شود می بینمش در فاصله یک متری من ایستاده نمی توانم ماهیتش را تشخیص دهم موجودی سیاه تر از سیاهی شب با لباسی سیاه که رشته رشته شده واقعا نمی توانم خوب بفهممش نمی توانم ببینمش یک آن بعد از این مواجه درست به سرعت برق از ترس سعی می کنم از جایم بپرم عکس العملی از روی ترس ترس از ناشناخته ها .به سرعت برق از جایم می خیزم ولی با نیرویی روبه رو می شوم با نیرویی بسیار قدرتمند حس می کنم که به انچنان دیوار قدرت مندی برخورد می کنم که حس می کنم به رخت خوابم دوخته می شوم و روحم به خاطر سرعت خیزشم از بدنم در یک آن جدا می شود و دوباره بر می گردد .به رخت خوابم چسبیدم سعی می کنم فریاد بزنم دهانم را مدام باز می کنم ولی فریادی بلند نمی شود دنیا تاریک تاریکه دیگه هیج جا را نمی توانم ببینم .بدنم سخت می لرزد مدام سعی دارم فریاد بزنم ولی صدایی بیرون نمی اید دیگر تلاش نمی کنم به فکر خدایم می افتم در ذهنم به خدا التماس می کنم "خدایا کمکم کن".
صداهای ناواضح ای می شنوم ...سعی دارم که بلند شوم چشمانم را می خواهم بگشایم .آرام آرام صداها واضح تر می شوند . بله صدای رضا و مصطفی و همهمه جماعتی از کارگران دهانم را سخت می گشایم لب هایم خشک شده اند .با صدایی خش دار و بریده بریده می گویم :
"من ب...باید..برم ..دد.دداخل "
صداها بلند و بلند تر می شوند دیوانه کننده .چشمانم را می خواهم باز کنم و ببینم ...جماعت کارگران و دوستانم رضا ومصطفی و علی .چشمانم را می گشایم...
به آرامی... گوشم پراز صداس مغزم را از هر چیز خال می کنم و فقط به چشمانم فکر می کنم ."چشمام ...چشمام ...من می توانم من می توانم "و به خودم قدرت می دهم و بلاخره با تمام قدرت و با فریادی از ته وجودم چشمانم را می گشایم.
"خدایا ااااااااااااااااا......."فرایادی که صدای جماعت را خفه می کند .همه ساکت به من می نگرند. من به سرعت از جایم بر می خیزم به سرعت باد.چشمانم را آنقدر باز می کنم که هر چه نور از خورشید خارج می شود را ببلعم...
همه چیز ساکت به نظر می رسد آنقدر ساکت که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده به آرامی می گویم:
"تاریکی "
بغض گلویم را آنقدر فشار می دهد و آشک ها آنقدر به پشت چشمانم فشار می آورند که سرم همچون سدی در حال شکستن در آمده و هر لحظه ممکن است خورد شود و شکسته شود .دستانم را روی چشمانم می فشارم. کم کم صدای نفس اطرافیانم را می توانم حس کنم و دستهایی که از روی همدردی بر روی شانه هایم گرمی ایجاد می کنند.
دیگر طاقت نمی آورم هر چه سعی دارم جلوی خودم را بگیرم نمی شود ...دیگر نمی شود ...باید رها شوم...و صدای گریه ام و اشک های که جاری می شود .
می توانم بگم این ها از بدترین اتفاقات زندگی هر کس می تواند باشد ولی برای من یه چیزعادی یعنی عادی شده سختی تنها چیزی بوده که تا الان از زندگی نسیبم شده ولی مطمئنم همیشه این جوری نمی ماند.
بعد از نیم ساعتی حالا آرام ترم کارگرا در حال تدارک جشن هستن صدای خوشحالی و قهقهه شان فضا را پر کرده .
یکم وقت نیاز دارم .باید فکر کنم چه اتفاقی افتاد هنوز گیجم .
"کیوان چطوری به نظر می آید حالت بهتر باشد"
صدای مصطفی سرم رو تکون می دهم و می گویم "باید بریم داخل معدن باید یه چیزایی رو ببینم "
"کیوان شوخی نکن اولا که تو چیزی رو نمی توانی ببینی دوما اون معدن دیگه تعطیله ومنم اصلا دوست ندارم یه بار دیگه برم تو اون جهنم "
"کمی عصبی می شوم ولی باز با آرامی می گویم"مصطفی اون تو یه اتفاقایی افتاده من باید بفهمم مطمئنم که اونجا می تونه پاسخ خیلی از سوال های من باشد.خواهش می کنم به بقیه هم بگو ...کمکم کنید"
می توانم خوب حس کنم که مصطفی الان چه حسی دارد دیگه نمیتونه نه بگه"دیگه نمی توانی نه بگی نه"
"آره ..باشه این بارم تو بردی نمی دونم چرا در مقابل این حرفا این طوری کم می آور ...باشه من کمکت می کنم به بقیه هم می گم ..همین جا بمون الان میام"
خوب حالا همه چیز درست شد می توانم برم توی تونل ..ولی دلم یکم شور می زند .می ترسم اوضاع خراب بشود ولی کار دیگری نمی توانم بکنم .
چند دقیقه ای می گذرد صدای به زمین کشیده شدن کف چند کفش را می توانم بشنوم که مدام هم نزدک و نزدیک تر می شود.باید بچه ها باشند.
"اومدید ...مصطفی؟"
"آره خودمونیم ..."خیالم راحت می شود صدای علی بود کمی مکث می کنم و می گویم "باید بریم داخل تونلی که حالم بد شد اونجا باید یه چیزایی باشه خیلی مهمه "
"کیوان اون تونل خاب شد .یعنی خرابش کردن رییس دستور داد که منفجرش کنند چون خطر داشت"
باز اوضاع خراب می شد. این نمی تواند درست باشه. مغزم باز هنگ می کند . نمی دانم چه بگیویم از روی استیصال می گویم"من باید برم داخل اون تونل این تنها کاری که ..."کمی نفس می کشم دوباره چشمانم پر از اشک می شود "اگه شما هم نیاید من خودم می روم "
"کیوان ما با تو می آییم من که گفتم هیچ وقت تنهات نمی گذاریم ...فقط مهم اینه که اونجا فرو ریخته و نمی توانیم بریم داخلش."صدای رضاس نمی دونم باید چی بگم.بی اختیار می گویم "این یه نقشش اونجا خراب نشده. فکر کردید تا حالا برا چی معدن رو می کندیم در حالی که هیچ چی توش نبود ...نکنه فکر کردید شرکت این همه هزینه می کنه که تو دل کوه و زمین فقط یه چاله و حفره ایجاد کنه ...نه اونا یه نقشه دارن و حالا که به هدفشون رسیدن ما رو فرستادن دنبال نخود سیاه تا خودشون با خیال راحت به کارشون برسند ..ولی من نمی زارم.جلو شون رو می گیرم .چون می دونم هر چی هست به من و گذشتم ربط داره."
همه ساکت شدن آنقدر حرفام محکم بود که دیگر جای هیچ شکی باقی نزاشت .صدای علی بلند می شود و می گوید"من که هستم ...بقیه رو نمی دونم بهتره از همین حالا شروع کنیم ...می دونید که من عاشق این جور چیزام"
"منم هستم بلاخره به یه کاراته کارم نیاز دارید دیگه "
"مصطفی ممنونم"
"منم که از همون اول گفتم هیچ وقت تنهات نمی زارم حالا که همه پاین پس می رویم"
در دلم احساس خوشحالی می کنم خیلی خوشحال خودم را تا روشنایی خیلی نزدیک می بینم.لبخند گلو گشادی می زنم و می گویم "شما بهترین دوست های توی دنیا هستید."
بعد از دقایقی رضا و علی با کلی وسیله مخصوص بر می گردند نمی دانم از کجا ولی آوردند ومهم هم همین است .در حالی که همه در حال خوش گذرانی و جشن گرفتن هستند ما آماده می شویم تا پا در تاریک ترین نقطه دنیا بگذاریم .
به آرامی پیش می رویم مواظب هستیم که کسی ما را نبیند .را همان را از پشت لوله های بزرگ تخلیه خاک پیش می بریم .خوشبختانه همه سرشان گرم است و کسی فکر نمی کند که یکی بخواهد دوباره وارد تونل معدن شودنزدیک های دریچه تونل معدن پشت یک تانکر بزرگ مخفی می شویم. بی هیچ سرو صدایی .رضا به آرامی در می گوید "من میرم یه سرو گوشی آب بدهم ببینم کسی این دور و ورا نباشد .
رضا از ما جدا می شود و ما هنوز پشت تانکر هستیم به آرامی به مصطفی می گویم "ببین چه خبره به من هم بگو "مصطفی جواب می دهد "هیچی هیچ خبر نیست الان رضا داره بر می گرده چند لحظه صبر کن "
"خوبه هیچکی نیست ولی چراغ های تونل روشنه احتمالا باید کسی داخل باشد"
صدای رضا اونقدر آرام اومد که منم متوجهش نشدم آروم می گویم"خوب پس حرکت کنیم "
دوباره راه می افتیم خوب با گوشم گوش می دهم تا اگه صدای مشکوکی شنیدم به بقیه خبر بدهم جلو و جلوتر تا به تونل می رسیم صدای هواکش تونل را خوب می شنوم حالا مطمئنم که اشخاصی داخل تونل دارند کارهایی می کنند .کمی مکث می کنیم از مصطفی که دستم را گرفته می پرسم که چه شده ولی جوابی نمی دهد و فقط با دستش را روی دهانم می گذارد و بعد بر می دارد . به نظر می آید که باید ساکت باشم بنابر این حرفی نمی زنم و خوب گوش می دهم .آره یه صدا هایی می آید دستان مصطفی را تکان می دهم و به گوش هایم اشاره می کنم و بعد به داخل تونل بعد دیگر سکوت باز خوب گوش می دهم صدای صحبت کردن چند نفر است .این بار مصطفی دستم را تکان می دهد انگار باید به عقب بر گردیم این بار آرام تر و بی هیچ صدایی برمی گردیم و پشت چند تکه سیمان مخفی می شویم .
"دارن بیرون میان ببینید می شناسیدشون"صدای علی بود انگار دارن بیرون می آیند حیف که من کورم و اگر نه الان منم داشتم نگاه می کردم .از کنجکاوی زیاد دستم را به سرعت تکان می دهم تا یکی را پیدا کنم دستم به شلوار یکی برخورد می کند شلوارش را کمی می کشم و می گویم"چی شده به من هم بگید دیگه "صدایی نمی آید باز شلوار را می کشم .
"هیسسس ...چطه.... اومدن بیرون سه مرد بودن یکیشون رییس بود ولی بقیه رو نشناختم ..اه لعنتی ها چراغ ها را هم خواموش کردن."
صدای علی بود بعد دوباره سکوت و تا می آیم دوباره شلوارش رو بکشم روی زمین می نشیند و می گوید "بیا باید بریم اونا رفتن به سمت مرکز جشن "و دستم را می گیرد و دوباره به سمت تونل راه می افتیم .
وارد تونل می شویم هوای تونل خیل خفس هر چند چراغ ها خواموشه ولی هنوز تهویه ها کار می کند ولی باز به طرز عجیبی هوا گرم و خفه کننده است. همین طور جلو می رویم که یهو صدای آرامی به گوشم می خورد سریع و آرام می گویم"من یه صدایی شنیدم خیلی ضعیف بود "
"آره فکر کنم چند نفرایی اون جلوها باشند چون نور خیلی خیلی ضعیفی از دور می بینم "
"آره رضا راست می گه یکمی روشن تر داره میشه بهتره یکی بره یه سرو گوشی آب بده"
"من میرم بچه ها ...قبوله ...پس من می روم "
این صدای مصطفی بود ولی قبل از این که بره می گویم"ببینید برای من مهم اون تونل فرو ریخته است تازه اگر فرو ریخته باشد پس اگه اونا سر راهمون نیستن سمتشون نریم بهتره "
رضا جوابم رو می دهد "نه اتفاقا سر راهمون هستن باید بریم ببینیم تا بفهمیم "
سرم را به نشانه این که قبول کردم تکان می دهم .چند لحظه ای آن جا می نشینیم تا مصطفی پیدایش شود و اطلاعات برایمان بیاورد.حوصله ام سر رفته زمان زیادی نگذشته ولی احساس بدی دارم هی می خواهم بلند شوم و جلو برم .کلافه هستم نمی دونم یهو چم شده ولی طاقت ندارم مدام تکون می خورم.
"هی کیوان چی شده چرا این طوری می کنی .می خوای هممون رو لو بدی ...اینقدر تکون نخور"با حالتی پریشون می گویم"علی مصطفی نیومد ؟من دلم خیلی شور میزنه ...یه جوریم."
"آه بچه ها داره میاد ...آره خودشه "
تمام حواسم به حرف رضا جمع می شه مصطفی داره میاد آره صدای چرخ چرخ حرکت کفشش روی سنگ ها رو می شنوم حالا کمی احساس بهتری دارم .
"دیدمشون لعنتی ها ...چند تا آدم با لباس های مخصوص سیاه رنگ بودن تعدادشون 4 یا 5 تایی می شود .ولی مشکل انهه که اونا هم دارن می رن سمت جایی که ما می خواهیم بریم ...به احتمال زیاد یه ربطی باید به اون تونل داشته باشه "
کمی در فکر فرو می روم حالا دیگه مطمئنم که بین من و اون تونل و گذشته من یه ارتباطی و جود دارد .دستم رو روی زمین می گذارم و بلند می شوم احساس غرور دارم می خوام هر چه زود تر همه چی رو رو کنم .سرم رو بالا می گیرم و می گویم"حرکت کنید ...زود باشید ما نباید از اونها عقب بیفتیم"
دوباره حرکت می کنیم حرکت برای من در این معدن خیلی سخته مخصوصا که نمی توانم جلوی پا هام رو ببینم .ولی دوستام مثل چشم های من هستن و کمکم می کنند تا به راهم ادامه دهم .
..........................................................................................................
(((((توضيحات اضافه::::::اين داستان قسمت دوم از يك داستان اصلي است و در اصل گريزي به گذشته مي زند كه انشاالله قسمت ابتدايي اون داستان را هم براتون مي گذارم تا ارتباطشون رو متوجه شويد.اين داستان در حدود 200 سال قبل از داستان اول و اصلي اتفاق مي افتد))))


اين نامه توسط Ice در 5 شنبه 17 آبان 1386 - 11:36 ويرايش شده است.
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


5 شنبه 26 مهر 1386 - 14:35
پاسخ بصورت نقل قول
رئیس داستانت خیلی بلنده. بعید میدونم افراد زیادی بخوننش. پیشنهاد میکنم که در هر پست بیش از 1.5 صفحه ننویسی وگرنه زحماتت به باد میره.

داستان جالبی بود. اول گفتم نصفش رو می خونم و میگم تا اینجا خوندم اما جذابیتش باعث شد همه اش رو بخونم.

این تیکه اش هم یه ذره گنگ بود.
خواب چیه این تو؟

نقل قول:
"کیوان نیا جلو بس کن گفتم اینجا می تونه خطرناک باشه ..شاید با یک منبع گاز یا یه چیز دیگه روبه رو باشیم ."
سر جام می ایستم نفسام به شماره افتاده به گوشه تونل تکیه می دهم و به آرامی می گویم "کمکم کنید ..."
همه جا تغیر می کند جلو چشمم نور عجیبی می بینم همه جا تغییر می کند . در رخت خوابم غلت می زنم در تاریکی شب .چشمانم را به سختی باز می کنم غرق خوابم .چشمانم را با می کنم و با صحنه ای مواجه می شوم با موجودی پر ترس در یک آن که چشمانم باز می شود می بینمش در فاصله یک متری من ایستاده نمی توانم ماهیتش را تشخیص دهم موجودی سیاه تر از سیاهی شب با لباسی سیاه که رشته رشته شده واقعا نمی توانم خوب بفهممش نمی توانم ببینمش یک آن بعد از این مواجه درست به سرعت برق از ترس سعی می کنم از جایم بپرم عکس العملی از روی ترس ترس از ناشناخته ها .به سرعت برق از جایم می خیزم ولی با نیرویی روبه رو می شوم با نیرویی بسیار قدرتمند حس می کنم که به انچنان دیوار قدرت مندی برخورد می کنم که حس می کنم به رخت خوابم دوخته می شوم و روحم به خاطر سرعت خیزشم از بدنم در یک آن جدا می شود و دوباره بر می گردد .به رخت خوابم چسبیدم سعی می کنم فریاد بزنم دهانم را مدام باز می کنم ولی فریادی بلند نمی شود دنیا تاریک تاریکه دیگه هیج جا را نمی توانم ببینم .بدنم سخت می لرزد مدام سعی دارم فریاد بزنم ولی صدایی بیرون نمی اید دیگر تلاش نمی کنم به فکر خدایم می افتم در ذهنم به خدا التماس می کنم "خدایا کمکم کن".

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


5 شنبه 26 مهر 1386 - 16:14
پاسخ بصورت نقل قول
دستت درد نكنه كه خونديش Very Happy اتفاقا خودمم به خودم گفتم ...چشم از اين به بعد تا 2 يا 3 صفحه مي گذارم...(آخه 1.5 خيلي كمه )
خواب ......يا رختخواب.....فكر كنم چون جدا از هم نوشتم نامفهوم شده(منظور جايي است كه انسان در آن مي خوابد)
خوب درباره كلش هم بايد بگم كه اين پسرمون به يك حالتي ميره كه در كودكي دچار شده بوده و كور شده بوده يعني اون لحظه ها رو در حالي كه بي هوش شده بوده به ياد مي آورد.اين لحظه ها رو قبلا هرگز به ياد نداشت و اولين بار بود كه از گذشته اين صحنه هارو مي ديد.
خيلي ممنون دوست من اميد وارم بقيه دوستان هم بيان و نظراتشون رو بدهند Very Happy
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


5 شنبه 26 مهر 1386 - 19:04
پاسخ بصورت نقل قول
آهان قضیه «میره و بر میگرده» است.

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

نويسنده
پيغام
doomhammer
بازی ساز
بازی ساز


تاريخ عضويت: 1 شنبه 17 ارديبهشت 1385
تعداد ارسالها: 187


5 شنبه 26 مهر 1386 - 23:31
پاسخ بصورت نقل قول
"حفره کوچک تپنده" چجوري ميشه اين ؟ دهات ما از اين جور چيزا نيست .
++++++++++++++++++
"صدای خنکی" از اينام نداريم
+++++++++++++++
خيلي گنگه . چرا همه چيز غير عاديه ؟ اون بخش نخست داستان رو بذار ما گيج گيج شديم

_________________
بازي سازي ؟ يه بازي بساز ببينم
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي
 

نويسنده
پيغام
rastegar
متخصص ساخت بازی
متخصص ساخت بازی


تاريخ عضويت: 1 شنبه 7 مرداد 1386
تعداد ارسالها: 310
محل سكونت: مشهد


جمعه 27 مهر 1386 - 02:16
پاسخ بصورت نقل قول
داستان خیلی قشنگیه
اگه ۱۰۰ صفحه هم می بود
اگه کیفیتش همین طوری بود تا آخر می خوندم
فقط یک چیزی
فکر نمی کنی بعضی جاها بدون دلیل عامیانه میشه
وقتی دیالوگ های افراد رو میگه عامیانه قبوله ولی بعضی وقتها که داره داستان رو تعریف میکنه چرا یکهو یک جمله عامیانه میشه و بعد دوباره به روال طبیعی بر میگرده

_________________
دانا ترین مردم کسی است که دانش دیگران را به دانش خود بیفزاید. رسول اکرم(ص)
..........................
وب سایت انتقالی و جابه جایی دانشجو
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


جمعه 27 مهر 1386 - 08:56
پاسخ بصورت نقل قول
نقل قول:

حفره کوچک تپنده" چجوري ميشه اين ؟ دهات ما از اين جور چيزا نيست

اي بابا مگه تو خواب نمي بيني!!!؟؟؟ ...اونم خواب وحشتناك...خوب اين كودكمونم يه خواب خوف ديده تو كودكي كه وقتي بيدار ميشه كور مي شود...تازشم وقتي بيدار مي شود به طور كامل هم همه چيز را به خاطر نمي اورد (درسته اين چيزا تو داهات كيوان اينا هم نيست ولي تو خوابش چرا!!)
نقل قول:

"صدای خنکی" از اينام نداريم

نمي دونم چي بود ...يه جور آرايه ادبي فكر كنم !!ادبيات پيش رو يه بار بخون!!
نقل قول:

داستان خیلی قشنگیه

Question دستت درد نكنه
در مورد اون قسمت ها(عاميانه شدن) هم معذرت مي خواهم (چون سريع مي نوشتم ...اين مشكل پيش اومد.وقتي خواستم برا بار دوم بنويسم درستش مي كنم Laughing
در مورد گنگ بودنم Confused ....فكر كردم اين طوري باشه يهتره چون بلاخره اين رفيقمون كوره و نمي تواند از اطرافش در حد و اندازه هاي ديگران با خبر بشه
نقل قول:

چرا همه چيز غير عاديه ؟ اون بخش نخست داستان رو بذار ما گيج گيج شديم

در مورد غير عادي بودن ...اين چيزي كه كيوان فكر مي كنه و اين غير عادي بودن فعلا براي دوستاش و ديگران رخ نداده...ولي در كل همه چيز واقعا غير عادي است !! Rolling Eyes
خوب قسمت ابتدايي داستان منظورت همون قسمت اول است ديگه يا يه توضيح درباره اوايل همين؟؟
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


جمعه 27 مهر 1386 - 09:04
پاسخ بصورت نقل قول
نام داستان :سفر به سوي سايه ها(2 =صفحات 20 تا آخر 24)
همینطور پیش می رویم هر چه جلو تر می رویم هوا گرم تر و گرم تر می شود.انگار داریم به تونل مخصوص نزدیک می شویم .خیلی مواظبیم که سرو صدایی ایجاد نکنیم .هوا واقعا خفقان آوره .از گرما بدنم خیس آب شده دیگه تحمل راه رفتن رو ندارم احساس می کنم که خون در بدنم به حد جوشیدن رسیده.بنا بر این می ایستم .
"کیوان چی شده .چرا وایسادی .باید ..."
با صدایی خیلی آهسته و ناتوان و خس دار می گویم"دیگه نمی تونم .اینجا خیلی گرمه خیلی. نمی توانم خوب نفس بکشم.چقدر مونده تا برسیم؟"
"کیوان ما دیگه رسیدیم اینجا اول تونلیه که تو می خوای .یه سوراخ هست که باید ازش بگذری همین. اون چند نفرم رفتن این تو."
" مصطفی... کمکم کنید... من باید به اون جا برسم "
بچه ها کمکم می کنند و زیر کتفم را می گیرند تا چند قدمی جلو تر بروم .هر چه جلو تر می روم موقعیت بدتر و بدتر می شود.
"خوب حالا می تونیم بریم داخل ...ولی یه خطر است اونم این که اگه اونا این تو رفته باشند کارمون به مشکل بر می خورد "
"من فکر نکنم حالا که توش رو نگاه می کنم می بینم که هیچ نوری نیست .احتمالا وقتی ما عقب بودیم از یه راه دیگه رفتن و اگر نه که الان اون تو باید روشن بود"
خوب به حرف ها گوش می دهم ولی نمی توانم تشخیص بدم که کی هست سرم سخت درد می کند .چهار زانو روی زمین می شینم دستم رو جلو می برم تا به سنگ هایی که راه تونل را بستند بر خورد کند .سنگ ها را لمث می کنم . سرد هستن .دستم را رو یشان می سایم تا سوراخ را پیدا کنم دستم خیلی می لرزه .بلاخره پیداش می کنم سرم را پایین می گیرم تا از سوراخ ردش کنم .
سرم را داخل می برم و بعد چهار دست و پا جلو می روم .اشتباه اشتباه .این کار مثل فرو رفتن در دهن شیر می مونه حالا می توانم خوب حسش کنم گرمای باور نکردنی که کله وجودم رو ذوب می کنه و به آتیش می کشاند .همینطور جلو می روم هیچی نمی بینم .درد سوختن کف دست هایم را دیگر حس نمی کنم تنها چیزی که در ذهنم حس می کنم آن سوی این تونل باریک و تنگ است .اینجا تنها ترین جای دنیاس هیچ صدایی نمی شنوم جز صدای تر کیدن تاور های بدنم .آنقدر بی جانم که دیگر نمی توانم جلو بروم دیگه طاقت درد را ندارم کف تونل روی زمین می افتم. نفس هایم از شماره هم گذشته .نمی دانم دارم به چی فکر می کنم .نمی دونم الان چه شکلی شدم ای کاش پدر و مادرم را می توانستم ببینم دیگه حتی شکلشان هم یادم نیست .برام خیلی سخته ولی انگار دیگه راهی نیست. صدای قلبم توی وجودم لرزه می اندازد .تاریک ترین نقطه ی دنیا .تا آخر عمر...
روشنایی...
نوری سفید ...با درخششی باور نکردنی ...اوه خدایا من ...من می بینم ...چشمانم را تا آخر می گشایم نور پیش می آید از دور دست و هر آن که جلو می آید محیط را روشن می کند ...فضایی عجیب با رنگی سفید که سعی دارد در دل تاریکی وجودم نفوز کند.سرم را کمی بالا می آورم.و به اطرافم می نگرم هنوز در فضای تونل هستم ولی تونل اصلی .همه چیز فرق کرده .فضا به شکل عجیبی نورانی و درخششی خاص دارد ...از جایم بر می خیزم به عقب می نگرم .دریچه تونل کوچکی که ازش خارج شده بودم را می بینم. صدای بچه ها .خوب گوش می دهم صدای کشیده ای از دل تونل خارج می شود و به گوشم می رسد دقیق ترش می کنم حالا خوب می شنوم .صدای رضا است"بدویید... کیوان ...باید خودمون را بهش برسونیم "خیالم از جانبشان راحت می شود .دوباره بر می گردم و جلویم را منازره می کنم .و سنگی که می خواصتم .به رنگ قرمز با رگه هایی از سفیدی و سیاهی .پاهایم را تکان می دهم و به جلو قدم برمی دارم و در یک آن فضا کشیده می شود .متعجب می شوم ولی به حرکت پایم ادامه می دهم قدمم را تکمیل می کنم و با حرکت پایم در یک آن به سنگ می رسم.
موفق باشيد Surprised
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


جمعه 27 مهر 1386 - 10:18
پاسخ بصورت نقل قول
سلام
این دفعه داستان کوتاه بود. منظور من از یک صفحه و نیم، یک و نیم اسکرول توی بروزر بود.

بگذریم اینجاش به نظرم خیلی دیگه اغراق داره : "هیچ صدایی نمی شنوم جز صدای تر کیدن تاور های بدنم"

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


جمعه 27 مهر 1386 - 11:01
پاسخ بصورت نقل قول
او.....باشه...او كي شد!!
نقل قول:

هیچ صدایی نمی شنوم جز صدای تر کیدن تاور های بدنم"

خوب بايد خيلي اغراق مي شد ...تا حالش رو بفهميد!!..اگرم....ديگه خيلي اغراق شده بگيد تا بعدا درستش كنم..
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نمايش نامه هاي ارسال شده قبلي:   
ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع    صفحه 1 از 13 تمام ساعات و تاريخها بر حسب 3.5+ ساعت گرينويچ مي باشد
برو به صفحه 1, 2, 3 ... 11, 12, 13  بعدي


 
پرش به:  


شما نمي توانيد در اين انجمن نامه ارسال كنيد.
شما نمي توانيد به موضوعات اين انجمن پاسخ دهيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن ويرايش كنيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن حذف كنيد
شما نمي توانيد در نظر سنجي هاي اين انجمن شركت كنيد


unity3d

بازگردانی به فارسی : علی کسایی @ توسعه مجازی کادوس 2004-2011
Powered by phpBB © 2001, 2011 phpBB Group
| Home | عضويت | ليست اعضا | گروه هاي كاربران | جستجو | راهنماي اين انجمن | Log In |