mehdico مدیر انجمن
تاريخ عضويت: 2 شنبه 19 بهمن 1383 تعداد ارسالها: 1524 محل سكونت: اهواز
2 شنبه 20 شهريور 1385 - 23:59 |
|
|
------------------=
اين داستان حدود يك ماه پيش قرار بود با همكاري من و مهدي بازيان عزيز ساخته بشه كه بنا به دلايلي كار متوقف شد.
به نظر خودم اين داستان براي ساخت يك مود براي واركرافت مناسب باشه (البته با توجه به امكانات اينو گفتم).
نظرتون برام مهمه و اميدوارم براي ساخت اين بازي علاقه نشون بديد.
متن قسمت اول :
---=---=---=---=---=---
ِ
افسانه ی دنیا ها
نویسنده : مهدی موسوی
شروع مرحله ی اول :
{
این مرحله به صورتی خواهد بود که ابعاد مختلفی از دنیای جدید را به تصویر میکشد و به بازیکن احساس شروع یک بازی عجیب و جذاب را میدهد. بازیکن در این مرحله یک آشنایی اندک با دنیای جدید پیدا میکند.
}
او میان یک شبدر 4 برگ بسیار بزرگ فرود آمده که پشت سر او یک جنگل تاریک و در جلوی او یک دشت و بعد از آن روشنایی های کوچکی دیده میشوند. (دیالوگ : نمیفهمد چطور شب شده.. آیا بیهوش بوده یا اینکه این دنیا برعکس زمین شب است؟) حال با مناظر عجیب و غریب روبرو میشود....
{
اولین چیزی که توجه بازیکن را جلب میکند . آسمان است که با آسمانی که روی زمین دیده میشود خیلی فرق دارد... چند سیاره نزدیک و بزرگ و مخصوصاً یکی از آنها که خیلی نزدیک و بزرگ به نظر میرسد .. حتی ابرهای آن هم قابل تشخیص است.
}
شروع به حرکت میکند. به طرف نورها. در میانه های دشت صدای مهیبی شنیده میشود و یک موجود عجیب و ترسناک با عصبانیت به طرف او میدود.. آن موجود بسیار سنگین وزن است. پس به راه خودش ادامه میدهد و فرار میکند. تا اینکه در انتهای دشت یک کلبه با چراغ روشن میرسد. به طرف در میرود و در یکدفعه باز میشود... یک انسان با قدی هم اندازه ی خودش ولی پیر میبیند که در تاریکی متوجه پسرک نشده. مرد با خود میگوید : دوباره این سربازهای احمق این طرف ها دنباله چی اومدن؟ یادمه آخری شو که کشتم ... تو کی هستی؟
{
متوجه پسرک میشود--- سکوت...
}
کمی تعجب میکند ولی او خوب تشخیص میدهد که او یک پسرک از دنیایی دیگر است.
(دیالوگ مرد : تو... تو یک انسان هستی! خیلی وقته آدم ندیدم ولی هیچ وقت قیافه شون یادم نمیره. تو تازه به اینجا اومدی؟ این امکان نداره. حاکم اینجا خیلی وقته راه های بین دو تا دنیا رو بسته. پس معلوم میشه هنوز یه راهی به زمین وجود داره... من 400 ساله که هیچ انسانی ندیدم. زودتر بیا تو. این دور و برها صدای سربازها حاکم می اومد.)
پسرک که تا این لحظه ساکت مانده بود بدون هیچ حرفی و با تعجب وارد خانه میشود.
پایان مرحله ی اول
---=---=---=---=---=---
منتظر نظرات هستم...
-----------------= |
|
|