iran_adventure مدیر انجمن
تاريخ عضويت: شنبه 4 آذر 1385 تعداد ارسالها: 2069 محل سكونت: تهران
1 شنبه 1 بهمن 1385 - 22:37 |
|
|
سال 1385 ( سارا )
سارا داره به خونه قديمي پدربزرگش مي ره كه بعد از فوت اون به سارا ارث رسيده . سارا به خونه پدربزرگش مي ره كه همه جاشو خاك گرفته و حالت عجيبي بر خونه حكم فرماست . سارا بعد از گشتن تو خونه به اتاق مطالعه پدربزرگش مي ره اونجا به صورت اتفاقي دفترچه خاطرات پدربزرگش رو پيدا مي كنه و شروع به خوندن كتاب مي كنه ...
سال 1340 ماه دي ( محسن )
آقاي مجيدي بعد از بازديد بيمار خود در حومه شهر در حال برگشتن به منزل خودش بوده كه در بين راه فردي رو در جاده مي بينه كه در جاده بيهوش افتاده ، محسن متوجه مي شه كه اون تير خورده ، فرد بيهوش رو داخل ماشينش مي زاره و چمدوني رو كه نزديك فرد روي زمين افتاده بوده رو در صندوق عقب ماشين مي زاره و به سمت بيمارستاني كه توش كار مي كرده حركت مي كنه بعد از رسيدن به بيمارستان فرد بيهوش رو به بخش اورژانس مي سپاره و به منزلش برمي گرده قافل از اينكه چمدون پشت ماشينش جا مونده .
محسن فردا صبح با صداي زنگ در از خواب بيدار مي شه . به سمت آيفون مي ره . شخصي كه پشت دره خودش رو پسرعموي فردي معرفي مي كنه كه محسن ديروز به بيمارستان رسونده . محسن فرد ناشناس رو به خونه دعوت مي كنه . شروع به صحبت مي كنند و از كاري كه محسن كرده بوده تشكر مي كنه و سراغ كيف رو مي گيره ، محسن هم مي گه كه كيف در ماشينه ولي از صحبت هاي فرد متوجه مي شه كه دروغ مي گه . محسن پس از شك كردن به فرد ناشناس از او نشاني مي خواهد و فرد ناشناس كه مي بينه نمي تونه محسن رو قانع كنه به روي او اسلحه مي كشه ... محسن به هر صورتي كه هست از دست فرد ناشناس فرار مي كنه .
محسن كه متوجه شده جان ميثم درخطره به بيمارستان مي ره و ميثم رو كه تازه به هوش اومده از بيمارستان خارج مي كنه .
محس و ميثم به هتل مي رن . شب هنگام محسن از ميثم در مورد اون فرد و چمدون مي پرسه . ميثم خودش رو خلاف كاري معرفي مي كنه كه در زمينه انواع سيستم هاي امنيتي تخصص داره و عضو يكي از بزرگترين باندهاي قاچاق در زمينه زيرخاكي و عتيقه معرفي مي كنه شروع به تعريف داستان عتيقه و دزدي اون از موزه اصلي شهر مي كنه .
يك هفته پيش ... ( ميثم )
ميثم هر روز به موزه مياد تا در مورد عتيقه و موزه و سيستم هاي اميتي موزه اطلاعات كسب كنه .
روز اول ... روز دوم ... روز سوم ... روز چهارم ... روز پنجم ... روز ششم ... ميثم در اين روز توسط دوستش كه در باند بوده مطلع مي شه كه رييس دستور داده كه بعد از انجام كار ميثم رو كه اطلاعات زيادي از باند مي دونه و مهره خطرناكي هست رو بكشن . ميثم كه قرار بود فردا شب دزدي رو انجام بده دزدي رو همون شب انجام مي ده ............ .
ميثم از موزه خارج مي شه و سوار ماشينش مي شه . بعد از روشن كردن ماشين فشار لوله اسلحه اي رو پشت سر خودش حس مي كنه . بله دوست ميثمه كه به اون خيانت كرده بود و با اين كارش مي خواست عتيقه رو بدست بياره . فرد اسلحه به دست از ميثم مي خواد كه به خارج از شهر بره . ميثم بعد از طي مسافتي از موقعيتي كه براش بدست مياد استفاده مي كنه و با دوست خيانتكارش درگير مي شه . كنترل ماشين از دست ميثم خارج مي شه و ماشين از جاده خارج مي شه و با درختي تصادف مي كنه ... بعد از ساعتي كه ميثم به هوش مياد از ماشين خارج مي شه و خودش رو تا جاده مي رسونه و در امتداد جاده حركت مي كنه . ميثم بعد از مسافتي كه پياده مي ره از حال ميره ...
بعد از تعريف سرگذشت ميثم هر دو به خواب ميرن ...
فردا صبح ( محسن )
محسن زودتر از ميثم از خواب بيدار مي شه و شروع به مشاهده عتيقه مي كنه . عتيقه در دست محسن به صورت اتفاقي دو تيكه مي شه . درون بدنه عتيقه نوشته هايي هست كه قابل خوندن نيست ( با خط بيگانه ايه ) . محسن كه بسيار كنجكاو شده به كتابخونه مي ره و پس از ديدن چند كتاب تاريخي و باستان شناسي نوشته درون عتيقه رو معني مي كنه . متوجه مي شه بعد از قرار دادن عتيقه در مكان تاريخي X و در ساعت خاصي باعث بدست اومدن رمزي مي شه كه به گنجي عظيم مربوط مي شه .
محسن ، بعد از درميون گذاشتن موضوع با ميثم ، وي رو به يكي از دوستان دكتر خود مي سپاره و راهي مكان تاريخي X مي شه . محسن پس از اينكه به شهر مورد نظر رسيد متوجه مي شه كه براي رسيدن به محل مورد نظر نمي تونه از ماشين استفاده كنه و بايد از بلدهاي اون مكان استفاده كنه ، محسن بعد از معامله با يكي از بلدها به اسم يوسف به مكان تاريخي مي رن ...
محسن شروع به حل معماها مي كنه ............ بعد از اينكه در آخرين مرحله در اتاق گنجينه باز شد ، دوست خيانتكار ميثم رو مي بينه كه بعد از پيدا كردن ميثم به همراه اون به شهر و بعد به مكان تاريخي اومدن . فرد عتيقه رو از محسن مي گيره و وارد اتاق مي شه . بعد از ورود متوجه مي شه كه پاش روي سنگي رفته و بعد زمين شروع به لرزيدن مي كنه . محسن كه به در خروجي نزديك بوده فرار مي كنه ولي در آخرين لحظه سنگي به سرش مي خوره و نزديك در خروجي از حال مي ره ...
سال 1385 ( سارا )
سارا كه تا اين قسمت خاطرات پدربزرگش رو خونده متوجه مي شه كه چند صفحه آخر دفترچه كنده شده . سارا كه خيلي كنجكاو شده تصميم مي گيره به اون شهر بره و از موضوع سردربياره ... |
_________________ Make something happen
0 بار اين نامه ويرايش شده است كه آخرين بار توسط 1 شنبه 22 بهمن 1385 - 15:31 در 2 بوده است. |
|