Contacts
صفحه اصلی پورتال | صفحه اصلی تالار | ثبت نام | اعضاء | گروه ها | جستجو | پرسش و پاسخ | فروشگاه الکترونیکی | خرید پستی بازی های کامپیوتری





صفحه اول انجمنها -> اصول اولیه در طراحی بازیهای کامپیوتری -> سفر به سوی سایه ها
 

ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع ديدن موضوع قبلي :: ديدن موضوع بعدي
برو به صفحه قبلي  1, 2, 3, ... 11, 12, 13  بعدي

به نظرتون اين داستان چه طوريا است!!؟؟
خيلي جالبه من كه كلي حال كردم...حتی می تواند یک کتاب داستان شود
90%
 90%  [ 9 ]
هي ...مي خوانم...ولي زياد خفنم نيست
10%
 10%  [ 1 ]
مجموع آراء : 10

نويسنده
پيغام
rastegar
متخصص ساخت بازی
متخصص ساخت بازی


تاريخ عضويت: 1 شنبه 7 مرداد 1386
تعداد ارسالها: 310
محل سكونت: مشهد


جمعه 27 مهر 1386 - 19:16
پاسخ بصورت نقل قول
بعد چی میشه
منتظرم

_________________
دانا ترین مردم کسی است که دانش دیگران را به دانش خود بیفزاید. رسول اکرم(ص)
..........................
وب سایت انتقالی و جابه جایی دانشجو
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


جمعه 27 مهر 1386 - 21:06
پاسخ بصورت نقل قول
چشم Mr. Green ....اينم بقيه ماجرا(سفر به سوي سايه ها 3)
از تعجب به پاهام نگاه می کنم نمی دونم که چی شده .اصلا چرا یهو همه چی اینطوری شد.سرم رو تکون می دهم و بعد به عقب نگاه می کنم .بچه ها دارند از تونل خارج می شوند .دوباره رویم را به سنگ بر می گردانم دستم را جلو می آورم تا آن را لمس کنم. سنگ بسیار براق و سیقلی به نظر می رسد.چشمانم را می بندم و دستم را به سنگ می زنم .
دستم را به سنگ می زنم و بعد ...هیچ .هیچ اتفاقی نمی افتد چشمانم را باز می کنم و به سنگ نگاه می کنم .بازم هیچی انگار قدرت هام تمام شده .می خواهم که سنگ از سر راهم کنار رود ..می خواهم که سنگ از سر راهم کنار رود و دوباره به سنگ نگاه می کنم به سنگ زل می زنم و دستم را به جلو حرکت می دهمو باز هم مثل قدم برداشستنم انگار که زمان کند می شود و فضا مثل یک آدامس کشی کش می آید و وقتی دستم به سنگ می رسد سنگ به شکل عجیبی خورد و له می شود نمی توانم چی بگم نمی دونم چه طوری .فقط می دونم که من می توانم که این کار ها را بکنم .سنگ له و آب می شود و از بین می رود و حالا به فضایی باز رسیدم فضایی سیاه در دنیای سفید من .هنوز هیچی نمی توانم ببینم .انگار روشنایی به این مکان راهی ندارد.
کمی می ترسم .نمی خواهم قدمی دیگر بردارم .دوباره به عقب می نگرم حسابی از بچه ها دور شدم آن ها خیلی کند پیش می روند .خوب بهشان نگاه می کنم .سه پسر خوب نگاه می کنم و این بار چهره شان به قدری نزدیک می شود انگار که جلویم ایستادن و پیش می آیند .انگار این دنیا مخصوص من است و هر کاری دلم بخواهد می توانم باهاش انجام دهم.
سه پسر با اشکالی متفاوت انگار در محیطی تاریک پیش می آیند .مدام پاهایشان به این ور و اون ور گیر می کند هر کدامشان یک چراغ قوه در دست دارند و محیط را حسابی بر انداز می کنند.بهتره بایستم تا به من برسند و با هم پیش برویم.
سر جایم می نشینم و فکر می کنم و به نتیجه می رسم. من که می توانم خودم را این گونه جابجا کنم شاید بتوانم دوستامم جابجا کنم تا سریع اینجا بیاییند پس دست به کار می شوم رویشان و مسیر تمرکز می کنم و در یک آن اراده می کنم دوباره زمان کشیده می شود صدای حرف زدنشان کشیده کشیده به گوشم می رسد و محیط بینمان شروع به کوتاه شدن می کند و در یک آن بعد دوستانم درست روبه رویم هستن.
باورم نمیشه قیافه هاشون اینجوری باشه ... خیلی سخته تمام عمرم از خودم واسشون یه چهره ساخته بودم ولی حالا می بینم با اون چهره ها از سر تا پا فرق است .همین طور جلو می آیند تعجب رو تو وجودشون حس می کنم هنوز گیجن نمی دونند چی شده آروم آروم بهم نزدیک می شوند . اما نه ...نمی دونم داره چی می شود هر چی نزدیک می شوند دنیام تاریک تر می شه همین طور تاریک تر .دنیام رنگی نداره سیاهی داره غالب می شه .می خواهم در بروم رویم را بر می گردانم و دوباره سعی می کنم تا ازشون فاصله بگیرم .دوباره گرما.هر چه بیشتر طقلا می کنم در سیاهی بیشتر فرو می روم و .....دوباره به تاریکی ..دوباره دنیای خفقان زده.
بدنم درد شدیدی دارد همه جا تاریکه تاریکه ...مغزم کم کم فعال می شود حالا می توانم یه صداهایی بشنوم انگار چند نفر دارند با من حرف می زنند.سعی می کنم بدنم را تکان دهم ولی فایده ای ندارد .انگار همهی اینا یه رویا بود ..من دوباره به واقعیت برگشتم ..صدای رضا رو تشخیص می دهم.
"کیوان بلند شو ...کیواااان...بی فایده است بی هوشه "
سعی می کنم حرفی بزنم .تمام قوایم را جمع می کنم تا بتوانم کلماتی بر زبان بیاورم
"رض...رضا....."
"هی ...هی بجه ها بیدار شده .به هوش اومده "
صدای مصطفی است حالم داره بهتر میشه حالا صدا ها رو بهتر می توانم بشنم .بچه ها بلندم می کنند و سعی می کنند تا با من حرف بزنند .
"بیا یید کنار آب آوردم ..."
صدای علی ....
آووه.... صورتم پر از آب می شود انگار یه لیوان آب روم خالی کردند.حالم بهتر شد .حالا دمای بدنم پایین تر آمده دهنم رو باز می کنم و این بار با سختی کمتری می گویم"آب ...تشنمه ..آب"و بعد حسابی خودم رو سیراب می کنم ...حالا حالم خیلی بهتره و دهانم دیگه درد نمی کنه و دمای بدنم معمولی شده.
"کیوان چی شد ....ما اومدیم دیدیم رو زمین افتادی ...یهو غیبت زد...گجا بودی ...هان ..."
به حرف های علی گوش می دهم و می گویم"ما کجاییم ..هنوز تو تونلیم؟"
"آره ...الان تو تونلیم یه سی متر دیگه به سنگ می رسیم"
"عالیه ...کسی که این دورا ورا نیست ؟"
"نه نیست. اون یکی ها هم غیبشون زده"
نفس عمیقی می کشم و از بینی بیرون می دهم و می گویم "بچه ها اتفاق عجیبی افتاد من دوباره تونستم ببینم من همه اینجا ها رو دیدم ...شاید باور نکنید.من دیدم ..همه جا نورانی بود ..حتی خودتونم دیدم ..قیافه هاتون رو دیدم..من تونستم ببینم..می فهمید"
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
rastegar
متخصص ساخت بازی
متخصص ساخت بازی


تاريخ عضويت: 1 شنبه 7 مرداد 1386
تعداد ارسالها: 310
محل سكونت: مشهد


جمعه 27 مهر 1386 - 22:49
پاسخ بصورت نقل قول
نمی خوام هلت کنم
ولی باقیش رو زود بزار
داره جاهای اصلیش میرسه

_________________
دانا ترین مردم کسی است که دانش دیگران را به دانش خود بیفزاید. رسول اکرم(ص)
..........................
وب سایت انتقالی و جابه جایی دانشجو
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


شنبه 28 مهر 1386 - 09:49
پاسخ بصورت نقل قول
....اه اه اه...نه من به اين زوديا هول نمي شم...
اي بابا تازه داره همه چي شروع مي شه!! Mr. Green
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


شنبه 28 مهر 1386 - 19:53
پاسخ بصورت نقل قول
سفر به سوي سايه ها(قسمت 4 برابر باصفحات27 تا 31 )
نفس عمیقی می کشم و از بینی بیرون می دهم و می گویم "بچه ها اتفاق عجیبی افتاد من دوباره تونستم ببینم من همه اینجا ها رو دیدم ...شاید باور نکنید.من دیدم ..همه جا نورانی بود ..حتی خودتونم دیدم ..قیافه هاتون رو دیدم..من تونستم ببینم..می فهمید"
خیلی عصبانی شدم ...اعصابم به هم ریخته ..من تونستم ببینم ولی حالا دوباره تاریکی و کوری .سرم رو تکون می دهم همه ساکت شدن ..لبم رو با دندونم فشار می دهم و می گویم"من رو ببخشید من کنترلم رو از دست دادم ..آخه نمی فهمید من چه حسی داشتم ..من می تونستم با یه اراده به جای یک قدم صد قدم جلو برم ...من ...نیمی دونم چی شد ...گیج شدم ..باور کنید...نمی دونم شاید همش یه خواب بود یا خیالاتم بود ...."
ساکت می شوم می دونم افسوس فایده ای نداره باید باز حرکت کنیم ...حرکت کنیم به جلو .به کمک رضا بر می خیزم ...حال فقط سی متر بیشتر فاصله ندارم باید اون سنگ رو ببینم سنگی که تو ذهنم یا تو خواب یا واقعیت دیدم و پشتش دنیایی تاریک بود تاریک تر از چشمان من.
بعد از زمانی کوتاه به سنگ می رسیم از علی می خواهم شکل سنگ را برایم توصیف کند.خوب به حرف هایش گوش می دهم. سنگی بسیار بزرگ با رنگ سفید و رگه های قرمز درست همانی که دیدم .کم کم دارم باور می کنم که همه آنهایی که دیدم واقعیت داشته . دستم را روی سنگ می گذارم .
برقی شدید در ذهنم شکل می گیرد. سریع دستم را بر می دارم و دستم را روی سرم می گذارم ..جلوی چشمانم چیزی مدام تپش می کند رنگ ها.نمی دانم چه کار می کنم برای خودم هم نا مفهوم است ...صدا هایی عجیب نمی توانم حرفی بزنم ...صدای سوت در سرم غوغا می کند .هیچی حس نمی کنم هیچی نمی فهمم دنیای من همیشه گیج و غیرقابل درک بوده ولی حالا وقتی هیچی نمی شنوم و حس نمی کنم چی چه می شود؟
هیچی درک نمی کنم حس می کنم در تاریکی غوطه ورم در خلع ای از تاریکی...صدا ها واضح تر می شوند .کم کم آرام می شوم .همه چی تاریک است .من غوطه ور در فضایی بیکرانم .گیج شدم مدام سعی دارم فریاد بزنم وکمک بخواهم ولی صدایم را حتی خودم هم حس نمی کنم و نمی شنوم.صدا واضح تر می شود...حالا می توانم بشنوم:
"تو پسر جوان ...از من چی می خواهی ؟؟من سنگ هستم .تو به قلمرو من وارد شدی ..تو ...کاری رو کردی که تا الان هیچ احدی نکرده بود .من حدود صد هزار سال عمر دارم و حالا با یک موجود کوچک رو به رو می شوم که به داخل من نفوذ کرده تو با من مبارزه کردی و من رو شکست دادی حالا بگو چه می خواهی"
گیج گیجم مبارزه ...داخل سنگ ..روح سنگ !!!نمی دونم چه اتفاقی داره می افته ...ولی هر چی هست بهتر از اون درد و نامعینی..جواب سنگ را می دهم.باید ازش بخواهم اجازه دهد تا به آنسویش بروم.آره.
"سنگ ..من تو رو شکست دادم حالا می توانم هر چی بخواهم بگویم؟ "
"آری ...بگو من انجام خواهم داد"
"پس من می خواهم یه آنسوی تو بروم ..من و دوستانم "
هیچ صدایی نمی آید ...فکر کنم که سنگ می خواهد زیر قولش بزند .پس سعی می کنم تا تحریکش کنم که :
"ای پسر جوان تو می دانی از من چی می خواهی آن سوی من دنیایی است که به سیاه ترین نقطه عالم وصل شده نقطه ای که زشتی و کثافت برایش لغاتی بچه گانه است .من نمی توانم این کار را بکنم ..این کار خلاف قوانین آفرینش است وظیفه من محافظت از دریچه ایست که از ابتدای خلقت جهان بسته بوده و اکنون تو می خواهی من آن را بگشایم....نه من نمی توانم این کار را بکنم .ورود تو به اینجا از ابتدا اشتباه بوده .برگرد و برو و دیگر نیا ..."
نه من نباید کم بیاورم نباید .فکر کن فکر کن ..تو باید بری اونطرف تو باید راز این جا رو فاش کنی "نه...من هیج جا نمی روم ...فهمیدی... تو گفتی و حالا باید عمل کنی.واگر نه نابودت می کنم ..می دانی که این توانایی رو دارم"حسابی کنترلم رو از دست دارم ...عصبانی هستم ..نمی دونم برا چی. کلمات خودشون میان و می روند .سنگ سکوت کرده .باید یک کاری بکنم نباید تسلیم بشوم.مغزم دیگه کار نمیکند.
" پس برو من این کار را نمی توانم بکنم ... برو و دیگه هم از من نخواه... حتی اگر نابودم کنی من اجازه ورود تو را نمی دهم."
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
rastegar
متخصص ساخت بازی
متخصص ساخت بازی


تاريخ عضويت: 1 شنبه 7 مرداد 1386
تعداد ارسالها: 310
محل سكونت: مشهد


شنبه 28 مهر 1386 - 20:29
پاسخ بصورت نقل قول
ا.....
چه جوری سنگ رو شکست داد.
اینم نفهمیدم
حس نمی کنم چی چه می شود؟

_________________
دانا ترین مردم کسی است که دانش دیگران را به دانش خود بیفزاید. رسول اکرم(ص)
..........................
وب سایت انتقالی و جابه جایی دانشجو
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


شنبه 28 مهر 1386 - 21:33
پاسخ بصورت نقل قول
مهم اينه كه خودشم نمي فهمه ...ببين اون هنوز از قدرتاش با خبر نيست ...اصلا نمي دونه چه كارا ازش بر مي آيد....اون همه زور زد اون موقع داشت با سنگ دست و پنجه نرم مي كرد!!!! Shocked Shocked Laughing
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
rastegar
متخصص ساخت بازی
متخصص ساخت بازی


تاريخ عضويت: 1 شنبه 7 مرداد 1386
تعداد ارسالها: 310
محل سكونت: مشهد


شنبه 28 مهر 1386 - 21:48
پاسخ بصورت نقل قول
آها
یک چیزایی فهمیدم
از این سبک داستانا خوندم
پس قابل درکه
ادامه بده
منتظرم

_________________
دانا ترین مردم کسی است که دانش دیگران را به دانش خود بیفزاید. رسول اکرم(ص)
..........................
وب سایت انتقالی و جابه جایی دانشجو
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


1 شنبه 29 مهر 1386 - 11:35
پاسخ بصورت نقل قول
سفر به سوي سايه ها(قسمت5 برابر با صفحات32 تا آخر 36)
"خوب پس برو من این کار را نمی توانم بکنم ...دیگه هم از من نخواه حتی اگر نابودم کنی من اجازه ورود تو را نمی دهم."
لعنتی فکر کرده خیلی قوی است .پس حالیت می کنم .بعداز گفتن این جمله به صورت عجیبی همه جا پر از رگه های سفید می شود فریاد هایی سهمگین گوشم را پر کرده ..فریاد هایی از عمق دل سنگ ...هنوز ادامه دارد کمی بیشتر. نمی دونم باز دارد چه اتفاقی می افتد خودم هم گیج شدم .و در یک آن .
"کیوان ...کیوان ....کجایی بیداری.... چی شده؟؟"
صدای مصطفی می آید...فکر کنم دوباره به حالت عادی برگشتم ...دیگه این حالات دارد اعصابم را خورد می کند ...نمی دانم چه خبره."حالم خوبه یه لحظه دوباره رفتم یه جای دیگه ...فکر کنم تو دل همین سنگ بودم"
"سنگ ....کدوم سنگ کیوان ...اینجا که سنگی نیست"
نه این امکان نداره"صبر کنید بچه ها ..این ممکن نیست ما اینجا ایستاده بودیم ...یک سنگ بزرگ راه رو سد کرده بود ...خودت علی برام مشخصاتش رو گفتی ..این امکان نداره من ...من گیج شدم"
دستم رو روی سرم می گذارم و می شینم ...نمی دونم چم شده و باید چکار کنم .یکی دستش رو روی شونه ام می گذارد ..حتما رضا است.
"کیوان من نمی دونم تو درباره چی حرف می زنی ولی بهت اطمینان دارم ومی دونم که راست می گویی ...پس پاشو ما باید حرکت کنیم .باید بریم جلو تو خودت اینو خواستی می خواستی ببینی توی اون تاریکی چیه ...خودت گفتی که به کور شدنت .پدر و مادرت و ...ربط داره ...پس خیلی مهمه ...پاشو باید حرکت کنیم."
"باشه ...بچه ها ...ولی خیلی سخته وقتی اختیار کاراتون رو نداشته باشید ...من همش فکر می کنم یکی دیگه در درونم است.که یه سری کار ها رو برام تو یه دنیای دیگه که درست مثل اینجاس انجام میده .باید بفهمم ..ولی شما هم مواظب باشید چون من نمی دونم چه کار هایی ممکنه انجام بدهم"
همه آماده حرکتیم ...اون جور که از بچه ها فهمیدم رو به رویمون تاریکی باور نکردنی ...خودشون هم نمی دونند که باید چه طوری توصیف کنند می گویند که دیواره های غار تغییر می کند و به شکل عجیبی در اومده و به عمق تاریکی می رود ..حتی نور چراغ قوه هم نمی تواند کاری از پیش ببرد..."خوب همه آماده شدید ...پس حرکت کنیم..."
""""صبر کنید......"
صدایی بلند مثل فریاد که از عقب به گوشم می رسد.یعنی کیه ..به احتمال زیاد گیرمون انداختن .هنوز پشتم به گوینده است ...صدایش از 30 متر عقب تر می آید ."این دیگه کیه ؟؟"
"نمی دونم من هم هنوز جرعت نکردم برگردم " من ترسی ندارم.هر چی بشود به راهم ادامه خواهم داد باید به اون تاریکی برسم.
"برگردید ..نترسید کاریتون ندارم"
بر می گردم .فکر کنم همگی با هم برگشتیم .مصطفی با مرد ناشناس صحبت می کند"چی می خواهی اینجا چه کار می کنی؟"
"ای پسرای احمق شما می دونید دارید چه کار می کنید .اگر قدم به اونجا بگذارید ....اگه اونجا برید .....با بدترین چیزا رو به رو می شوید ...اونجا قلمرو سایه ها است ..تاریک ترین نقطه دنیا "
به فکر فرو رفتم ...سایه ها ...یعنی چی؟"این ها یعنی چی ؟"
"شما باید با من بیایید .راه بیفتید ..اینجا خیلی خطرناکه .شما کاری رو کردید که نباید می کردید.حالا باید هر چه زود تر از اینجا بریم"
"کیوان چه کار کنیم باید به حرفش گوش کنیم"
من نمی دونم علی ...من نمی دونم ..خدا یا چه کار کنیم.
"کیوان....."
نترس ...نترس.....کیوان تو نباید کم بیاری می فهمی ..دارم با خودم فکر می کنم با خودم حرف می زنم ...نمی فهمم چرا اینقدر نفهم شدم ...خدایا من چم شده.
"باید زود از اینجا خارج بشیم و راه رو ببندیم و اگر نه..."
"و اگر نه چی "اینو مصطفی می پرسه ..همه گیج شدن ..این مرد کیه چرا جلو ما رو می گیرد.
مرد نفس نفس می زند"دنیا نابود میشه ...دوست شما یه انسان و سایه است ...یعنی یک دو رگه است ...می فهمید اون نمی دونه چه کار می کنه ...قسمت سایه مانندش داره بر خوی انسانیش غلبه می کنه اگر جلوش رو نگیرید و کنترل نشه می تواند برای همه آدم ها خطر آفرین بشه"
حرف ها رو می شنوم ولی قدرت تحلیل ندارم ....به سرعت داد می زنم..فریادی بلند "نه ...ما باید بریم اون تو باید اونا رو بیاریم ...ما نباید کم بیاریم ...می فهمید"صدام کلفت تر شده ..دوباره دیدم داره به حالت تیره روشن در میاد ...حس می کنم همه چیز تکون می خوره و کش می آید ...حالا همه چی روشن تر شده ..همه رو می بینم ..همه رو مرد ناشناس با ردایی بلند که کلاهی بزرگ روی سرش است و خودش رو حسابی پوشونده و علی و رضا و مصطفی.بر می گردم و به عقب نگاه می کنم دنیای سیاه ..باید بروم ..داخلش ..آره حرکت می کنم و یک قدم تا رسیدن به هدف.... ولی .... تمام ...سیاهی ...ترس و شروع سر در گمی.
صداهایی عجیب به گوشم می رسد ...فریادهایی که تاعمق استخوانهایم را می خراشد و جیغ هایی که گوش را خراش می دهند .حس می کنم در فضا پرواز می کنم .بعد از زمانی نا مشخص حالا حس می کنم که پاهایم روی یک جایی ثابت شده...به اطراف می نگرم ...هیچی جز سیاهی نیست ..حالا دیگه همه چی ساکت به نظر می رسد .قدم هایم را بلند می کنم و به جلو حر کت می کنم .با برداشتن اولین قدم همه جا روشن می شه همه چی غیرعادی..حالا می توانم همه چی رو ببینم ...وحشتناک ترین نقطه روی زمین ...چاله های تپنده همون چیزایی که در خوابم دیده بودم و موجوداتی که همه خیره به من می نگرند .موجوداتی سیاه در سفیدی صفحه چشمم .دور تا دورم را گرفته اند ...ساختمان ها همه به آتیش کشیده شده اند ..همه جا پر از خون شده ...بوی تافن بینیم را آزار می دهد .دو موجود سیاه از دوردر حال خوردن نصفه بدن یک آدم هستند وقتی نگاهشان می کنم رویشان را به من می کنند و بعد گریه می کنند ..بغض گلویم را گرفته .روی زمین می افتم .صدای زمین رو می توانم بشنوم ..دارد زجر می کشد. دارد گریه می کند .سرم را به بالا می گیرم ..آسمونی نیست .سیاهی همه جا رو گرفته ...و شکلی عجیب و پر حراس دارد ..در همین لحظه پسری رو می بینم شمشیری بزرگ در دست دارد و در بین مرده ها و آتش و سیاهی ها قدم می زند ...خوشحال نیست غم در چهره اش موج می زند . به دور و ورش نگاه می کند و به من خیره می شود و می گوید"تو باید کمک کنی ...تو منتخب شدی .بجنگ و تسلیم نشو .ما به تو نیاز داریم "
Mr. Green
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
rastegar
متخصص ساخت بازی
متخصص ساخت بازی


تاريخ عضويت: 1 شنبه 7 مرداد 1386
تعداد ارسالها: 310
محل سكونت: مشهد


2 شنبه 30 مهر 1386 - 00:56
پاسخ بصورت نقل قول
منتظرم
چرا انقدر كم كم مي زاري

_________________
دانا ترین مردم کسی است که دانش دیگران را به دانش خود بیفزاید. رسول اکرم(ص)
..........................
وب سایت انتقالی و جابه جایی دانشجو
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي
 

نمايش نامه هاي ارسال شده قبلي:   
ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع    صفحه 2 از 13 تمام ساعات و تاريخها بر حسب 3.5+ ساعت گرينويچ مي باشد
برو به صفحه قبلي  1, 2, 3, ... 11, 12, 13  بعدي


 
پرش به:  


شما نمي توانيد در اين انجمن نامه ارسال كنيد.
شما نمي توانيد به موضوعات اين انجمن پاسخ دهيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن ويرايش كنيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن حذف كنيد
شما نمي توانيد در نظر سنجي هاي اين انجمن شركت كنيد


unity3d

بازگردانی به فارسی : علی کسایی @ توسعه مجازی کادوس 2004-2011
Powered by phpBB © 2001, 2011 phpBB Group
| Home | عضويت | ليست اعضا | گروه هاي كاربران | جستجو | راهنماي اين انجمن | Log In |