Contacts
صفحه اصلی پورتال | صفحه اصلی تالار | ثبت نام | اعضاء | گروه ها | جستجو | پرسش و پاسخ | فروشگاه الکترونیکی | خرید پستی بازی های کامپیوتری





صفحه اول انجمنها -> اصول اولیه در طراحی بازیهای کامپیوتری -> سفر به سوی سایه ها
 

ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع ديدن موضوع قبلي :: ديدن موضوع بعدي
برو به صفحه قبلي  1, 2, 3 ... 10, 11, 12, 13  بعدي

به نظرتون اين داستان چه طوريا است!!؟؟
خيلي جالبه من كه كلي حال كردم...حتی می تواند یک کتاب داستان شود
90%
 90%  [ 9 ]
هي ...مي خوانم...ولي زياد خفنم نيست
10%
 10%  [ 1 ]
مجموع آراء : 10

نويسنده
پيغام
DarkSoroush
کاربر جدید
کاربر جدید


تاريخ عضويت: 5 شنبه 15 آذر 1386
تعداد ارسالها: 10
محل سكونت: ایران - تهران


جمعه 5 بهمن 1386 - 22:47
پاسخ بصورت نقل قول
نقل قول:
همه چیز به یادم امده...سایه ها سامپ ها و حشرات شیلا و دران و سالن و راتنوفا شبح پیری که به خاطر این که جانشین موگان نشده بود از دست دران بسیار دلخور بود. و البته لحظاتی بسیار سنگین مردن آتش سوزنانک مرگ و محافظان عجیبم وروجک و وروچک که انگار برای خودشان اسم هم داشتند.

اینجا نشون میده که یا به صورت نا خدا گاه و یا قدرت دکتر داره اینده رو میبینه و یا اگر از گزشته را به خاطر میاره میشه سن کیوان رو بنویسی چون کمتر از اینا به نظر میرسید!! و سوم اینکه اگر گزشته رو یادش میاد کار خودت رو خیلی سخت کردی. باید تمام داستان اول رو یک تغییر اساسی بدی.
منتظر ادامهش هستم.

_________________
[CENTER][SIZE="4"]Dark[/SIZE][SIZE="3"][SIZE="4"][COLOR="DimGray"]Soroush[/COLOR][/SIZE][/SIZE][/CENTER]
[CENTER]DarkPlayer Is HERE[/CENTER]
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


شنبه 6 بهمن 1386 - 08:29
پاسخ بصورت نقل قول
نقل قول:

اینجا نشون میده که یا به صورت نا خدا گاه و یا قدرت دکتر داره اینده رو میبینه

كيوان خودش بيشتر وقايع رو به ياد اورد ! و دكتر فقط يادآوري كرد.(بيشترين مورد كه باعث شد همه چيز يادش بيفته همون زماني بود كه درباره سايه ها حرف هايي زده شد و بعد وقتي نوبت به مرگ خودش و شيلا رسيد.
نقل قول:

و یا اگر از گزشته را به خاطر میاره میشه سن کیوان رو بنویسی چون کمتر از اینا به نظر میرسید!!

سن كيوان در حال حاضر 18 است.وقتي از خانه فرار كرد 10 سال داشت .5 سال در پرورشگاه بوده و با دوستانش آشنا شده.(البته اين تيكش به نظرم مشكل داره) و بعد سه سال آواره گردي كردند و دست به كار هاي زيادي زدند و در اخر هم به معدن براي كار رفتند.
نقل قول:

و سوم اینکه اگر گزشته رو یادش میاد کار خودت رو خیلی سخت کردی. باید تمام داستان اول رو یک تغییر اساسی بدی.

چرا؟؟!.مگه چه مشكلي داره.خاطراتش رو بدست بياره؟ براي چي بايد داستان اول(منظورت فصل اول بود) رو تغيير بدهم
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


شنبه 6 بهمن 1386 - 11:19
پاسخ بصورت نقل قول
نقل قول:

اینجا نشون میده که یا به صورت نا خدا گاه و یا قدرت دکتر داره اینده رو میبینه

وآى ...سروش تازه فهميدم منظورت چيه!
نگاه كنيد كيوان مرد ...بعد من يه تيكه از بچگي هاش رو نشون دادم زماني كه تازه از خونه فرار كرده بود و دكتر دووگ اون رو پيدا كرد اونجا متوجه قدرت هايي از او شد.بععععععد دوباره برگشتيم به بعد از مرگ كيوان كه دووگ اون رو پيش خودش اورده و مي خواهد كمكش كنه!. و كيوان بعد از مرگش خاطراتش يادش نمي ايد نمي دونه چه بلاهايي سرش اومده و مرده (در اصل هنوز ماهيت سايه اي كيوان زنده است).دكتر براش داستان گذشته اش را ياد اوري مي كند تا شايد به ياد بياورد و همين هم مي شود .و خاطراتش را به دست مي اورد
موضوع اصلا به پيش بيني آينده ربطي ندارد Confused .....هر چند ايده جالبي مي شد كه كيوان به كمك دكتر دووگ بتونه آينده اش رو نگاه كنه (واقعا خوشمان امد سروش جان شايد دفعه بعد ازش استفاده كنم! PDT_002 )....كه البته همون طور كه خودت گفتي به مشكلات زيادي برمي خوردم!.
موفق باشي.به نكته جالبي اشاره كردي.
.............................................
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


3 شنبه 9 بهمن 1386 - 22:36
پاسخ بصورت نقل قول
سلام
اینقدر رفته بودم تو کف ترجمه که یادم رفت اینجا رو بخونم. حالا خوندم. خوب بود. تتقریبا همه چیزهایی رو که توی آسمون معلق بودن به هم دوخت. البته با بعضی از جاهای قبلی ناهمخوانی داشت ولی خوب خیلی کم بودن.

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


4 شنبه 10 بهمن 1386 - 10:42
پاسخ بصورت نقل قول
سفر به سوي سايه ها .فصل دوم .قسمت ژنجم صفحهات 157 تا 165
نفسم آرام می شود قلبم کم کم آرام می گیرد.چشمانم را باز می کنم و دستم را از روی سرم بر می دارم .در حالی که بدنم خیس عرق شده و هنوز هم دستان و صورتم داغ است با چهره ای سرخ و عجیب به پیر مرد که حالا می دانم او دکتر دووگ است نگاه می کنم .هنوز پیپ بزرگش در دستش است و از دهانش دود بیرون می دهد .
به نظر میرسد که دیگر نباید یک لحظه اینجا بمانم. باید هر چه زودتر خودم را خلاص کنم.به یاد سخنان دران می افتم و این که دکتر دووگ یکی از بزرگترین و موزی ترین حشرات دنیا است. همین که در سرم این فکر را می پرورانم دکتر پیپ را کنار می گذارد .دود کمی از لای دهانش خارج می شود . دستم را بر روی دسته های صندلی راحتی گذاشته ام تا بلند شوم که دکتر با لبخندی مسخره آمیز می گوید:
"واقعا....."کمی مکث می کند و به آرامی صرفه می کند –سینه اش را صاف می کند- و ادامه میدهد "فکر کردی این همه کمکت می کنم که به راحتی بری ...."نفس عمیقی می کشد .به نظر می آید که همه چیز تازه شروع شده.دستم را از روی دسته صندلی بلند می کنم و در حالی که لب و لوچه ام کج و کوله شده می گویم" تو چی می خواهی؟" اصلا خوشم نیومد . این آخرش خیلی خوب نیست. دوست ندارم به دکتر دووگ خدمت کنم .این کار درستی نیست ....نه کیوان ...نه ...تو باید در بری باید سعی خودت رو بکنی...مدام با خودم کلنجار می روم...باور کردنی نیست . من مردم چطور می توانم کاری بکنم؟؟ ...نه راه فراری نیست مگر این که دکتر دووگ کمکم بکنه.
" از تو چی می خواهم ...مطمئنی... این جملت یه طوری بود که انگار من مجبورم از تو چیزی بخواهم! ...نکنه یادت رفته...یا نکنه خودت رو به نفهمی می زنی..."
به نفهمی ...من ....آه ... این چی میگه ؟.نفس عمیقی می کشم.لجم دراومده. این پیرمرد خیلی به خودش مطمئنه.در فکر خودم در مقابل سخنان پیرمرد پاسخ می دهم شاید ترسی درونی جلویم را می گیرد که با جرعت سخنانم را بلند بلند بیان کنم.
" انگار یادت رفته که مردی... تو مردی کیوان و تنها راحت منم .من می تونم تو رو برگردونم ولی به شرطی که اینبار به قولت عمل کنی.من چیزای زیادی از تو فهمیدم.اول فکر نمی کردم که تو یک نیمه سایه باشی و ربطی به سایه ها داشته باشی ولی حالا اوضاع فرق میکنه. تو یک نیمه سایه هستی و بدنت در حال جنگ با نیمه قدرتمند وجود . تو قدرت زیادی داری که می تونه یک نقطه عطف باشی که سایه ها را به زمین دعوت کنیم تو ارتباط هایی هم با آنها داشتی و این خیلی عالیه .من می تونم به کمک تو افسانه سایه ها را عملی کنم .می فهمی...؟"
غم چهره ام را گرفته .حس می کنم چشمانم حسابی داغ شده .دوست ندارم گریه کنم. ولی چرا من؟ ...چرا من باید این همه دردسر را داشته باشم؟ .نفس عمیقی می کشم. از عمق وجودم که نشان از دردسر بزرگی است که درونش گیر کرده ام.سرم را پایین انداخته ام و دستانم مثل پایه های پلی استوار زیر پیشانی سیاهم قرار دارند .فکر می کنم . قولی دیگر که می تواند به منزله نابودی من و دوری از دوستانم تلقی شود ...اما زندگی, بازگشت به دنیای انسان ها و دیدن دوستانی که خاطراتشان هنوز در ذهنم زنده است برایم ارزشی بیشتر دارد. سرم را بالا می آورم و با تردید در حالی که با دندانم لبانم را می فشارم می گویم:
" می دونم که مردم ...میدونم که اینجا گیر افتادم ..می دونم که راه فراری نیست.می دونم که من یک نیمه سایه ام و همه دنبالم هستند خوب بگو چه کار باید بکنم؟"
لبخند رضایت مندانه ای بر لبان دکتر دووگ می نشیند.به نظر می آید که گول خوردم. نیمه انسانی وجودم مدام مرا ملامت می کند. ولی کار از کار گذشته من قدم در راهی گذاشته ام که نمی دانم پایان اش چیست.دکتر از روی صندلی اش بلند می شود و دوباره پیپش را روشن می کند و در گوشه ای از لبش می گذارد به وسط های اتاق می رود. به تابلوهای روی دیوار نگاه میکند و دود پیپش را بر روی صورتک های به قاب شده می کشاند و با تفکری عمیق صحبت می کند.
" من جون تو را نجات می دهم.به جاش تو هم باید به من خدمتی بکنی ..."
با گفتن این حرف رنگم سفید می شود . قلبم تندتر می زند نمی دانم دکتر دووگ چه نقشه ای برایم دیده .نفس عمیقی میکشم تا کمی آرام شوم .سکوت عمیقی اتاق را بر داشته .
یعنی چه درخاستی داره .من نباید با اون همکاری بکنم .من قدرت های زیادی دارم باید با او مقابله کنم و خودم را نجات دهم. من یک نیمه سایه ام و قدرت های زیادی دارم ...دنیای سایه ایم ...ولی ولی...چطور واردش شوم؟.
با سردرگمی رویم را به دکتر کرده ام.در ذهنم نقشه ها می کشمم تاخودم را خلاص کنم .می دانم که اگر قول دکتر را قبول کنم تبدیل به موجودی وحشی خواهم شد و دیگر باید به دوستانم و مردمم پشت کنم.
دکتر رویش را بر می گرداند و به من نگاه می کند و می گوید" بی فایده است الکی سعی نکن ...تو هیچ راهی به غیر از این نداری"
انگار ذهنم را می خواند. مدام در ورق های وجودم قدم می زند و از تمام رازهایم خبر دارد.
دوباره بر می گردد و این بار به سمت پنجره بزرگ ته اتاق می رود.دستشهایش را در پشتش در هم فرو کرده و با تفکر به بیرون می نگرد .
"من تو را زنده می کنم و دوباره به زندگی بر می گردانم ولی توو و...تو هم باید به من خدمت کنی .تو از این بعد برده من خواهی بود که از دستورات من طبعیت می کنی و تو کارهایی را که من نخواهم نمی توانی انجام دهی ...همیشه ذهنت در اختیار من خواهد بود و من از تمام رازهایت با خبر خواهم بود"
نمی دانم چه بگویم ...ارزش زندگی ...آیا باید اینقدر خفیف شوم که به بندگی یک حشره در بیایم.در وجودم جنگی است. بین عقل و قلبم ضد خوردها بالا گرفته . یک سو از بدنم می خواهد که این قول و قرار داد را قبول کنم و در سویی دیگر وجودم مرا دعوت به پاکی می کند.
یک لحظه ...یک تصویر ...به یاد شیلا می افتم .دخترک بیچاره همراه من بود ...توی انفجار....نننننه...
رویم سرخ شده دیگر واقعا اشک در چشمانم جمع شده صدای ضربات قلبم را می شنوم. یعنی او هم مرده ...یاد آتش مهیبی در ذهنم زنده می شود. فریاد هایی که در چنگال های وحشی شعله های آتش خواموش شدند. تند تند نفس نفس می زنم . حالم اصلا خوب نیست .اگر شیلا هم مرده باشد ...نه . مدام چهره معصومش ...صدای عجیبش وجودم را می لرزاند. واقعا سردم می شود .یاد لحظاتی می افتم که پتو را بر روی دوشم انداخت .و خنده ای که در آن کولاک بر لبانش نشست. به یاد آن لحظات لبخند آرامی چهره ام را شاد می کند .دیگر از همه چیز رها شده ام .صدایی نمی شنوم در رویایم غرق شده ام .
یاد گذشته ها یاد کور بودن لحظاتی که در رویا هایم پرواز می کردم لحظاتی که در قطرات بارانی که از آسمان می باریدند شنا می کردم .یادش بخیر که چه ذهن آزادی داشتم. الان می توانم حس کنم که کور بودن هم چندان بد نیست. نبودن چشمی که قرار بود این روزها را ببیند خیلی بهتر بود تا بودنش که اینقدر زجر و عذاب و سختی را ببیند .
چشمانم را بر هم می مالم. به دنیا بر میگردم .صدای دووگ را می توانم واضح بشنوم ... .
"من همه چیز را به تو توضیح دادم حالا قبول می کنی؟؟....کیوان ...گوش دادی ؟"
سرم را به آرامی بالا می آورم .دیگر از هیچ چیز واهمه ای ندارم .فقط یک چیز برآیم مهم است و آن زندگی شیلا است . به آرامی از جایم بلند می شوم با حرکتی آرام دستانم را بر روی دسته ها فشار می دهم و سرم را کمی کج می کنم .فقط به دکتر نگاه می کنم قلبم به آرامی می زند. با چشمانی مرده به دکتر خیره شده ام قدم هایم را بسیار آرام بر می دارم.به نزدیکی دکتر می روم و از پنجره به بیرون می نگرم .آسمانی بی فروغ و بی ستاره .ابرهایی تاریک که آسمان را تصقیر کرده اند. نور کم توان ماه فضا را نورانی کرده .در آن تاریکی وجود همچنین قدرت عجیبی ...عجیب است.به بیرون که نگاه می کنم یاد گذشته ها می افتم. یاد رضا که هر روز برایمان نون می خرید. یاد شیطنت های مصطفی. به نظر می رسد که خیلی وقت است که ندیدمشان ولی می دونم که اگر از این جا خارج شوم انگار حتی ثانیه ای هم تغییر نکرده.به تصویر خودم در شیشه نگاه می کنم .باورم نمی شود که خودم را هم نمی شناسم .چهره ای عجیب پر از درد و سختی .پر از اندوه. سرم را کمی می چرخانم دکتر دووگ درست کنارم ایستاده .می توانم حس کنم که ترس عجیبی را حس می کند .نفس عمیقی می کشم .به طور کامل رویم را به دکتربر می گردانم.
"تو چه طور می خواهی کمک من کنی. می دونی من کی هستم ...من یک نیمه سایه هستم .من کسی هستم که سنگ را شکست داده ..من کسی هستم که با سایه ها ملاقات داشتم .می خواهم بدونم اگر خودم نتونم کمک کنم به خودم ...پس تو چطور می خواهی به من کمک کنی .؟ حرف بزن ..."
با چشمانی خشمگین در چشمان دکتر خیره شده ام. تا می توانم به او نزدیک میشوم و مستقیم در صورتش خیره می شوم ."جواب بده..." خیلی آرام صحبت می کنم.
دکتر دووگ نفس راحتی می کشد .می توانم به راحتی حس کنم که چه حسی دارد.مطمئنم که خیلی چیزها را دروغ گفته .
"صبر کن کیوان ..."
با عصبانیت دستم را بالا می آورم .و یقه لباس سفیدش را محکم می چسبم. دندانهایم را بر هم فشار می دهم .همچون سگ وحشی شده ام که دیگر صاحبش را هم نمی شناسد.در همان حال که دکتر بیچاره کوتاه قد را از زمین بلند کرده ام می گویم" به من راستش رو بگو..."
"ب ب ب با شه صبر کن من رو... زمین بزار من همه چیز را برات توضیح می دهم"
با این که چندان از این کار راضی نیستم ولی دکتر را بر روی زمین می گذارم .حالا به نظرم خیلی کوچکتر به نظر می رسد.نمی دونم چرا ولی قدرتی عجیب وجودم را در بر گرفته. دیگر از هیچ چیز واهمه ای ندارم. به نظر می رسد که نیرویی عجیب در رگ هایم جریان دارد.
دکتر که کمی دستپاچه شده با تردید دستش را می مالد و می گوید"کیوان من می تونم به تو کمک کنم..."
سرم را کمی بالا می برم با غرور زیر چشمی به دیده تحقیر به دکتر نگاه می کنم و می گویم:
"خوب مرد قدرت مند بگو چطوری؟"
دکتر کمی پشتش را نگاه می کند .فکر می کنم به فکر راه فرار است .من نباید اون رو دست کم بگیرم هنوز حرف دران در گوشم هست که او موزی ترین حشره دنیا است." خوب کیوان من در مورد داستان زندگی دروغی نگفتم ....ولی در مورد این که تو باید بنده من بشوی و غیره ...."کمی مکث می کند سرش را کمی پایین می اورد و مثل ادم های مجرم به آرامی صحبت می کند"می دونی همش برای خودت بود من می خواصتم به قدرت بیشتری برسی . تو هیچ وقت نمی تونستی بنده من بشی .من خواصتم تو رو ترقیب کنم همین تا به کار من عمل کنی"
کار تو خوبه ....حتما ارتباط با سایه ها...کمی شق و رق می شوم حالا که خیالم راحت شده انگار نیرویم هم کمتر شده حالا حس می کنم که من و دکتر هم قد هستیم."خوب چه کاری؟؟" دکتر دستی بر روی ریشش می کشد. هنوز حالت آدم های گناه کار را دارد." من می خواصتم به کمک تو ارتباطی قوی با سایه ها برقرا کنم ...تو نمی دونی که پدر و مادر تو در اصل سایه بودند .دوست نداشتم این رو بدونی چون می دونستم که ناراحت خواهی شد..."
موفق باشيد Surprised
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


4 شنبه 10 بهمن 1386 - 11:32
پاسخ بصورت نقل قول
یه سوال درباره قسمت قبلی:

اگه کیوان مرد پس چرا نمرده؟؟!!!

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


4 شنبه 10 بهمن 1386 - 14:01
پاسخ بصورت نقل قول
هنوز قسمت سايه ايش زنده است!
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


4 شنبه 10 بهمن 1386 - 14:05
پاسخ بصورت نقل قول
سفر به سوي سايه ها .فصل دوم .قسمت 6.تا صفحه 171 .
کار تو.... خوبه ....حتما ارتباط با سایه ها...کمی شق و رق می شوم حالا که خیالم راحت شده انگار نیرویم هم کمتر شده حالا حس می کنم که من و دکتر هم قد هستیم."خوب چه کاری؟؟" دکتر دستی بر روی ریشش می کشد. هنوز حالت آدم های گناه کار را دارد." من می خواصتم به کمک تو ارتباطی قوی با سایه ها برقرا کنم ...تو نمی دونی که پدر و مادر تو در اصل سایه بودند .دوست نداشتم این رو بدونی چون می دونستم که ناراحت خواهی شد..."
نه... پدر و مادر من ....پدر ...مادر سایه..نه.این امکان نداره."این امکان ندااااااره....." با تمام وجودم فریاد می کشم. سعی دارم جلوی گریه ام را بگیرم ولی انگار من از همان ابتدای خلقتم همینطور دم به گریه بوده ام.رویم را بر می گردانم حس می کنم که همینطور ضعیف و ضعیف تر می شوم.رویم به دیوار روبه رویم دوخته شده دیواری با رنگ شیری و گچبری هایی که قاب های عکس گوناگون را در خود جا داده است.سعی می کنم فکرم را با این کار منحرف کنم ولی فایده ای ندارد.دکتر باز ادامه می دهد."وقتی پدر و مادرت می خاصتند بچه دار شوند من با سایه ها ارتباط برقرار کردم کاری که هرگز قبلش رخ نداده بود .خودم هم نفهمیدم که چگونه ...فکر کنم از طرف خود سایه ها از آسمان دوم ارتباط برقرار شد .در اون لحظات دو سایه از موقعیت و زمان استفاده کردند و بچه ای از نسل خود را در رحم مادر تو پروراندند .نقشه ای قدرتمند برای ایجاد نسلی از نیمه سایه ها تا بتوانند همچون سایه ها قدرتمند باشند وهم بتوانند بر روی زمین زندگی کنند.آن ها می توانند راه را برای سایه های دیگر باز کنند.و من مامور شدم که این شرایط را در تو به وجود بیاورم تا بتونی قدرت سایه ها را بدست بیاوری .این قدرت در موقعیت هایی خاص در تو به وجود می آمد ولی تو هیچ کنترل خاصی بر روی ان نداشتی . من در معدن سعی کردم تا به کمک سایه ها تو را با دنیای آن ها آشنا کنم ولی خوب پیشرفت نکرد و اون شبح نادون..."لحن صدایش تغییر می کند نمی دانم چه بگویم حسرت یا نفرت "اون شبح...کار رو خراب کرد"
می دانم چه کسی را می گوید ..منظورش درانه .رییس شبح ها کوهستان.نمی دونم باید بهه چی فکر کنم آنقدر مسائل مختلف در مغزم ریخته شده که الآن دیگر به کل مغزم از کار افتاده .تا می یایم در مورد موضوعی فکر کنم موضوعی دیگر به میان می آید و ادامه را از آن دنبال می کنم.حسابی گیج شده ام .از شدت خستگی و ناراحتی بر روی پاهایم بند نیستم .می توانم حس کنم که ممکن است هر لحظه بر زمین بی افتم.
سرم را کمی می چرخوانم و با صدایی ارام تر از آن که فکر می کردم می گویم" من می خواهم زنده بشوم برام مهم نیست که پدر و مادرم کی هستند و چه کسی چه نقشه ای داشته ....من رو بر گردون...سرم گیج می رود ستون های استوار این خسته در هم می شکند دیگر بر هیچ چیز بند نیستم .چشمانم سیاهی می روند .دیگر هیچ چیز را حس نمی کنم .همه چیز تاریک می شود.
هیچ صدایی .دنیایی پر از پوچی و پوچی!.هیچ صدایی .دیگر برایم اهمیت ندارد .تنها کسی که با من است خودم هستم .می دونم که دارم گریه می کنم.می دونم که قلبم به شدت در تپش است ولی حتی صدای فریاد هایم را هم نمی شنوم .ممکن استت که حتی فریاد هم نمی کشم شاید در ذهنم دهان باز می کنم . دلم تنگ شده برای آسمان... برای ابر های سفید... برای پروانه هایی که به دور هم می رقصند ...برای دوستانی که زندگی را با آنها حس کردم و برای پیچش هایی که ادم را از زندگی متنفر می کنند .گاهی شده که هزاران بار آرزوی مرگ می کردم ولی حالا که مردم می بینم که چه آرزوهایی احمقانه ای داشتم. شیلا... ای کاش زنده بودی دوست داشتم بیشتر با هم آشنا می شدیم.
هنوز شناور در زیر عمیق ترین نقطه تاریک دنیا هستنم در فضایی بی کران که البته این طوری به نظر می رسد.خسته و تنها .کر و کور .می خواهم ذهنم را متمرکز کنم .باید راهی برای نجات باشد.فکر می کنم که چشمانم را بسته ام. خودم را رها می کنم .رها از همه چیز از مرگ تا زندگی.می خواهم چیز جدیدی ببینم در خودم مطمئن می شوم که وقتی چشمانم را باز کنم همه چیز تغییر کرده .هنوز چشمانم بسته است .آرامش را حس می کنم .با وجودم حس می کنم .انگار به جایی تازه رسیده ام. انگار کم کم حس هایم باز گشته اند .می توانم باد ملایمی را حس کنم که بدن ناتوانم را نوازش می کند.نفس عمیقی می کشم. وجودم پر از طراوت می شود. بویی آشنا که فضا را عطر آگین کرده .در یک آن پاهایم را حس می کنم .بلاخره زمین را حس می کنم.هنوز جرعت باز کردن چشمانم را ندارم.پاهایم را به آرامی تکان می دهم .انگار در دشتی پر از گل یا چمن های بلند هستم.با وزش نسیم پاهایم را نوازش می کنند.حسی آشنا که انگار مرا نگاه یم کند .قلبم با شدت می تپد با قدرتی که تا به حال ندیده بودم حسی که نه از ترس بلکه از روی آشنایی است.می خواهم چشمانم را بگشایم حسی درونی به من می گوید کسی را خواهم دید .
چشمانم را به آرامی باز می کنم .پلک هایم به آرامی از هم فاصله می گیرند .نوری شدید چشمانم را شاداب می کنند .بی هیچ ترسی چشمانم را می گشایم .آسمان آبی با نوری خیره کننده گلزاری بزرگ با گل های صورتی و آبی .یک لحظه فکر می کنم که در بهشتم.حدودا از یادم رفته که چه حسی داشتم.می خواهم به جلو قدم بردارم .می خواهم در این زیبایی غرق شوم.
"کیوان...."
آشناترین صدای دنیا .سر جایم خشک می شوم .نمی توانم به عقب بنگرم .دستهایی که شانه ام را می فشارند .هنوز نمی توانم بر گردم.
" ما مردیم؟"
سرم را پایین می آورم نمی دانم باید چه جوابی بدهم .با آرامی می گویم"نه...ما هیچ وقت نخواهیم مرد.شیلا..."
مکث می کنم نمی دانم چه بگویم حالا که پیششم هیچ جمله ای به نظرم نمی رسد که بگویم.
"کیوان ما مدت کمی با هم بودیم .ولی توی همون مدت کم لحظات عجیبی داشتیم . من تا به حال با این همه سختی یک جا رو به رو نشده بودم.من می خواصتم بیشتر بشناسمت ولی نشد"
سرم را تکان می دهم می خواهم بر گردم و ببینمش ولی نمی توانم"شیلا..."هیچ صدایی نیم آید می خواهم بر گردم . کم کم حس جای دستانش کم و کمتر می شود .اشک چشمانم را پر می کند .نمی دانم چرا وای فکر یم کنم همه چیز در این ذهن خسته ام رخ داده .به سرعت بر می گردم .همه چیز تاریک می شود.باز سیاهی ولی هنوز حس می کنم که پاهایم بر روی مکانی قرار دارد.
"پسرم...کیوان"
صدایی دیگر که از عقب می آید .حسابی عصبنی می شوم .صدای دکتر دووگ حشره موزی .
گفتم ييهو تا جايي كه نوشتم بگذارم!.
موفق باشيد منتظر نظرات هستم Mr. Green
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


4 شنبه 10 بهمن 1386 - 20:50
پاسخ بصورت نقل قول
Ice نوشته:
هنوز قسمت سايه ايش زنده است!
Confused

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

نويسنده
پيغام
DarkSoroush
کاربر جدید
کاربر جدید


تاريخ عضويت: 5 شنبه 15 آذر 1386
تعداد ارسالها: 10
محل سكونت: ایران - تهران


4 شنبه 1 اسفند 1386 - 23:42
پاسخ بصورت نقل قول
نقل قول:
نور کم توان ماه فضا را نورانی کرده

از یک توصیف دیگه اصتفاده کنی بهتره.
نقل قول:
"من همه چیز را به تو توضیح دادم حالا قبول می کنی؟؟....کیوان ...گوش دادی ؟"

با توجه به اینکه میتونه فکرش رو بخونه و با توجه به جملاتی که قبلا کیوان در ذهنش مرور میکرد باید اینجا چیز دیگه یا میپرسید

در ضمن خیلی عالی بود و خیلی حال کردم مخصوصا با اون بخشی که نشون دادی افکارش چقدر به هم ریخته و .... است. یک مدت این سایت نمیومد زیاد نمیتونستم بیام به همین علت یکم از جو این داستان اومده بودم بیرون. ولی خب حالا که هستم

_________________
[CENTER][SIZE="4"]Dark[/SIZE][SIZE="3"][SIZE="4"][COLOR="DimGray"]Soroush[/COLOR][/SIZE][/SIZE][/CENTER]
[CENTER]DarkPlayer Is HERE[/CENTER]
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نمايش نامه هاي ارسال شده قبلي:   
ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع    صفحه 11 از 13 تمام ساعات و تاريخها بر حسب 3.5+ ساعت گرينويچ مي باشد
برو به صفحه قبلي  1, 2, 3 ... 10, 11, 12, 13  بعدي


 
پرش به:  


شما نمي توانيد در اين انجمن نامه ارسال كنيد.
شما نمي توانيد به موضوعات اين انجمن پاسخ دهيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن ويرايش كنيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن حذف كنيد
شما نمي توانيد در نظر سنجي هاي اين انجمن شركت كنيد


unity3d

بازگردانی به فارسی : علی کسایی @ توسعه مجازی کادوس 2004-2011
Powered by phpBB © 2001, 2011 phpBB Group
| Home | عضويت | ليست اعضا | گروه هاي كاربران | جستجو | راهنماي اين انجمن | Log In |