Contacts
صفحه اصلی پورتال | صفحه اصلی تالار | ثبت نام | اعضاء | گروه ها | جستجو | پرسش و پاسخ | فروشگاه الکترونیکی | خرید پستی بازی های کامپیوتری





صفحه اول انجمنها -> اصول اولیه در طراحی بازیهای کامپیوتری -> سفر به سوی سایه ها
 

ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع ديدن موضوع قبلي :: ديدن موضوع بعدي
برو به صفحه قبلي  1, 2, 3 ... , 11, 12, 13  بعدي

به نظرتون اين داستان چه طوريا است!!؟؟
خيلي جالبه من كه كلي حال كردم...حتی می تواند یک کتاب داستان شود
90%
 90%  [ 9 ]
هي ...مي خوانم...ولي زياد خفنم نيست
10%
 10%  [ 1 ]
مجموع آراء : 10

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


جمعه 10 اسفند 1386 - 13:09
پاسخ بصورت نقل قول
ممنون سروش كه به اينجا هم سر مي زني .....
نقل قول:

ز یک توصیف دیگه اصتفاده کنی بهتره.

آره به نظرم هم حرفت درسته! Laughing
نقل قول:

در ضمن خیلی عالی بود و خیلی حال کردم مخصوصا با اون بخشی که نشون دادی افکارش چقدر به هم ریخته و .... است. یک مدت این سایت نمیومد زیاد نمیتونستم بیام به همین علت یکم از جو این داستان اومده بودم بیرون. ولی خب حالا که هستم

بازم ممنون ...بازم سر بزن هر چند فعلا وقت برا ادامه داستان ندارم!! فكر كنم بايد دوباره از اول بخونمش ...چون خودمم بعضي از ريزه كاري هاشو فرا موش كردم!! Wink
موفق باشيد
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


جمعه 10 اسفند 1386 - 15:29
پاسخ بصورت نقل قول
سلام دوباره ...ديدم يه چند وقت زياديه اين قسمت داره خاك مي خوره و در ضمن دلمم برا نوشتن تنگ شده بود!! به خطر همين يه سه صفحه اي نوشتم:
سفر به سوي سايه ها فصل دوم: سفر به خانه خورشيد قسمت هفتم.
ذهن خسته ام رخ داده .به سرعت بر می گردم .همه چیز تاریک می شود.باز سیاهی ولی هنوز حس می کنم که پاهایم بر روی مکانی قرار دارد.
"پسرم...کیوان"
صدایی دیگر که از عقب می آید .حسابی عصبی می شوم .صدای دکتر دووگ حشره موزی است.کنترلی روی خودم ندارم .دیگه از این بازی بچگانه خسته شده ام .می خواهم دهن باز کنم و به همه چیز بدوبی راه بگویم .دستانم را مشت کرده ام و دندان هایم را بر روی هم می فشارم .آماده شده ام تا با تمام قدرتم مشتی بر دهان این دکتر احمق خالی کنم.
"پسرم ....من به تو کمک می کنم. من همه چیز را از یاد می برم ولی مطمئن باش که روزی تو از ان من خواهی بود ...مطمئن باش "
مدام به دور خودم می چرخم و دستانم را مشت کرده به اطراف پرتاب می کنم .از خودم بی خود شدم .سخنان دکتر دوگ احمق بیشتر مرا آزار می دهد تا این تاریکی بی همه چیز.فریاد می کشم آنقدر دادو بی داد می کنم که به نفس نفس می افتم. سر جایم می ایستم.و بلند داد می زنم:
" پس چرا جلو نمی آیی می ترسی نه!!....بیااااااااا دیگه."
هیچ صدایی نمی آید به غیر از صدای نفس نفس و تپش قلبم چیز دیگری نمی شنوم .خودم را بر روی زمین رها می کنم.به آرامی بر زمین می افتم و رو به بالا می نگرم .کم کم که توجه می کنم صدای قدم هایی را می شنوم که نزدیک می شوند. همچنان به بالا می نگرم دیگر برایم اهمیت خاصی ندارد هر کس می خواهد باشد حتی ان دکتر ترسو بدبخت.
چشمانم را می بندم و به آرامی می گویم" نمی خواهم هیچ کس را ببینم ...ولم کنید ...خسته شدم...بزارید دددددد تنها باشم" بغض گلویم را پر کرده و چشمانم حسابی داغ شده .می خواهم جلوی چشمان خیسم را بگیم محکم ان ها را بر هم فشار می دهم نمی خواهم حتی یک قطره اشک از ان ها خارج شود.
"کیوان...می خواهم بر گردی.مدت زمان زیادی برات نمونده بدون بدنت جسم سایه ایت قدت چندانی نداره و بعد از مدتی از بین می رود ....تو باید بتونی روحت رو برگردونی ...و بعد به کمک اون زمان را دوباره دستکاری کنی تو قدت زیادی داری ولی باید بتونی روحت رو برگردونی ...."
چشمانم را به ارامی باز می کنم .کمی از اشک هایم بر روی گونه هایم سرازیر می شوند. با دهانم تنفس می کنم .نمی دونم دارم به چی فکر می کنم ...نمی دونم چرا ساکتم ....تبدیل به موجودی بی هدف شده ام که نمی داند چه کاره است و باید چه کاری انجام دهد .به سیاهی های بالای سرم خیره شده ام .یک لحظه تمرکزم بر روی سخنان دکتر دووگ می رود ..."بدست آوردن روحم!!" جمله ای که بر زیر لبانم زمزمه می کنم...حواسم جمع می شود در یک آن از جایم بر می خیزم. و با صدای خسته ای می گویم:
" روحم ...اگر من مرده باشم روحم الان باید در آسمان ها باشه...اون بالا بالا ها ...من چطور یم تونم دوباره اون رو برگردونم...این کار ممکن نیست"
صدای نفس کشیدن خفیفی را در کنام حس می کنم " نه پسر تو فرق داری ...می دونی روح آدم ها کجا می رود؟.تو یه سایه ای یه سایه ضعیف ...ولی از بند های ادمی رها شدی .تو دیگه یک انسان نیستی که خیلی جاها برات ممنوع باشه ...تو یک سایه هستی و باید بهش اطمینان کنی و باور داشته باشی..."
با گیجی عجیبی به دور خودم به دنبال صدا دور می زنم .به حرف های دکتر گوش می دهم .من یک سایه هستم و این همون چیزی هست که من اصلا بهش اطمینان ندارم.من نمی خواهم یه سایه باشم ...می خواهم مثل همه یه آدم باشم و روی زمین زندگی کنم ولی باید به خودم اطمینان کنم ..من می دونم که من هستم می دونم که کیوانم .پس باید بتونم روی قسمت سایه ای خودم هم متمرکز بشوم من باید بتونم روحم را پیدا کنم تا بتنونم دوباره انسانیت خودم را پیدا کنم.دهانم را باز می کنم و اینبار با قدت بیشتر می گویم"باید چه کار بکنم ...من نمی خواهم به این زودی ها از بین بروم می خواهم دوباره زنده بشوم و تو رو از بین ببرم"
صدای دکتر دووگ این بار کمی دورتر در حالی که نفس عمیقی می کشد به گوشم می رسد" من می دونم که تو نمی خواهی به من کمک کنی ...ولی نمی تونم بزارم به همین راحتی نابود بشی ...من با تو کار دارم و هیچ وقت فکر نکن که من حتی یک لحظه تو رو رها می کنم ...حالا هم باید بری باید تمرکز کنی چشمانت رو ببند من به تو کمک می کنم تا بتونی خودت رو به خانه خورشید برسونی فضایی ما بین آسمان اول و دوم اونجا باید به دنبال روحت بگردی ...سعی کن هر چه زودتر پیداش کنی و اون رو با خودت بیاری بعد همه چیز درست می شود"
به حرف های دکتر گوش می دهم و چشمانم را می بندم " چشمام بسته است ...باید به چی فکر کنم" بعد از کمی سکوت صدای آرامی به گوشم می رسد" به کودکیت ....یادمه عاشق این بودی که به خانه خورشید برسی"
چشمانم بسته است .به خانه خورشید فکر می کنم .با زیبایی خورشید و این که خانه اش چقدر زیبا می تواند باشد.
.......................
موفق باشيد
نظرم يادتون نره Mr. Green
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


جمعه 17 اسفند 1386 - 10:37
پاسخ بصورت نقل قول
سلام سه قسمتی رو که نخونده بودم خوندم.
یه سوال:
اگه پدر و مادر کیوان هم سایه بودن پس نیمه انسانیش از کجاست؟؟
احتمالاا خواهی گفت که دکتر دروغ گفته PDT_001

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


شنبه 18 اسفند 1386 - 21:29
پاسخ بصورت نقل قول
سلام
فكر كنم اينجا ها را بد نوشتم!
...
نقل قول:

اگه پدر و مادر کیوان هم سایه بودن پس نیمه انسانیش از کجاست؟؟

نه خوب نگرفتي!! من گفته بودم كه اون سايه ها وقتي چيدمان ستاره ها يه حالت خاص شده بود! بچشون را به مادر كيوان دادن و در اصل كيوان بچه سايه ها بوده كه در بدن يك انسان بزرگ شده و به دنيا امده!
خوب اين مي شه يه نيمه انسان و سايه!!
Very Happy
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


شنبه 18 اسفند 1386 - 21:42
پاسخ بصورت نقل قول
owkvein یعنی همون ok به زیون ما!!

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


3 شنبه 13 فروردين 1387 - 16:08
پاسخ بصورت نقل قول
سلام دوستان بلااخره بعد از مدتي طولاني دوباره اينجا اومدم
سفر به سوي سايه ها فصل دوم قسمت هشتم(175 الي185)
به حرف های دکتر گوش می دهم و چشمانم را می بندم " چشمام بسته است ...باید به چی فکر کنم" بعد از کمی سکوت صدای آرامی به گوشم می رسد" به کودکیت ....یادمه عاشق این بودی که به خانه خورشید برسی"
چشمانم بسته است .به خانه خورشید فکر می کنم .با زیبایی خورشید و این که چقدر زیبا می تواند باشد.
در فضای ذهنم غرق می شوم .رها از هر درد و رنجی به پرواز در می آیم .ذهنم مرا به جایی می برد پر از زیبایی پر از عشق .چشمانم بسته است ولی می دانم که در آسمانی آبی بر فراز اقیانوسی آرام و نیلگون در حال پرواز هستم. گرمای زندگی بخش پرتوهای خورشید بدن خسته ام را زنده می کند و وزش ملایم بادی خنک ذهنم را از هر مشغله و دردی رها می کند .فکر می کنم کودکی کودکم .مانند گذشته ها مانند زمانی که هنوز وارد این بازی نشده بودم.دوست دارم چشمانم را بگشایم ولی کنترلی بر روی خودم ندارم .نمی دانم به کدام سو می روم و نگرانی هم ندارم!.می دانم که به جای بدی نخواهم رفت .
خودم را رها می کنم .حس عجیبی دارم فکر می کنم که شیلا هم در کنار من است در حال پرواز در آسمان .لبخند به من می زند و مدام می خندد من هم خنده ام می گیرد .خیره در چهره خندانش می خندم و فریاد می کشم .و دستانم را مانند پرنده ای باز و بسته می کنم هر دو خوشحال در حال پرواز. به من نگاه می کند آنقدر خوشحالیم که از خود بی خود شده ایم. دستش را می گیرم و دست در دست هم هر دو با هم پر می زنیم و نقش پرنده ای که سلطان آسمان ها است را بازی می کنیم مدام فریاد می کشیم مانند عقابی که در آسمان سلطنت می کند .دسته ای از پرندگان را در جلویمان می بینیم که دسته جمعی پرواز می کنند .به دنبالشان می رویم پرندگان که متوجه ما شده اند سرعت شان را کم می کنند و ما به عنوان سر دسته گروهی بزرگ از پرندگان در جلو به پرواز در می آییم .چند تا از پرندگان به دورمان می چرخند و با جیک جیک زیبایشان برایمان آواز می خوانند .
غرق در خوشحالی .لحظاتی زیبا که فقط رویا و خیال هستند .وقتی کف پاهیم را بر روی زمین حس کردم چشمانم باز شدند. ای کاش هیچ وقت این زیبایی تموم نمی شد . دوباره چشمام رو می بندم می خواهم باز به پرواز درآیم ولی بی فایده است .باید واقعیت رو قبول داشت زندگی هیچوقت در تخیل ما اتفاق نمی افتد .با افسوس نفسم را از دهانم بیرون می دهم و چشمانم را باز می کنم .محیطی عجیب در بالا ی ابر ها در آنسوی ستاره ها.باید به خانه خورشید رسیده باشم.
به اطرافم نگاه می کنم. چمنزاری بزرگ که همه جا را فرا گرفته .باد ملایمی می وزد .به زیر پایم نگاه می کنم .بر روی سخره ای سنگی ایستاده ام که در لبه پرتگاهی بلند قرار دارد .دور خودم چرخی می زنم و به آهستگی از تخته سنگ پایین می آیم .بی هدف در چمنزار به راهم ادامه می دهم .وزش باد به وجودم حس عجیبی می دهد احساس خنکی که با آرامشی بی پایان همراه است .قدم هایم یکی پس از دیگری به دنبال هم و پیوسته و چشمانم دوخته به مسیری بی پایان .از زمان درک درستی ندارم.
در یک آن که به اطرافم نگاه می کنم متوجه ساختمانی بسیار بزرگ می شوم البته از دور خیلی کوچک به نظر می رسد با توجه به فاصله زیاد می شه فهمید که باید با غول بزرگی رو به رو بشوم. نمی دونم چرا این برج مدام توی چشمامه ته دلم دوست دارم خودم را بهش برسونم یک چیزی بهم می گه که اون چیزی که دنبالشم یک ربطی به اون آسمان خراش داره . ولی اون برج ساختمانی نیست که بشه براش واژه خراش دادن را تعریف کرد. نمی دونم چرا ولی آنقدر عظیمه که بهتره اسم سلطان آسمان ها رو روش بگذارم شاید هم به خانه خورشید رسیده باشم .برجی با عظمتی باور نکردنی و ارتفاعی به بلندای ناپایان.تصمیم خودم رو می گیرم و به سمت برج حرکت می کنم .این طور که از دور می بینم دارم به شهری بسیار بزرگ نزدیک می شوم .قدم هایم را مصمم تر می کنم و با شتاب بیشتری راهم را پیش می گیرم .هر چه به شهر نزدیک تر می شوم از مقدار چمن ها کاسته می شود .با این که باید مسافت خیلی زیادی را طی کرده باشم ولی در وجودم اثری از خستگی نیست.کم کم به جاده ای سنگی نزدیک می شوم . جاده با سنگ هایی بسیار منظم فرش شده و اطرافش را تخته سنگ های بزرگ در بر گرفته از بالای تپه پایین می آیم و از روی تخته سنگی به آرامی به داخل جاده می پرم.
بعد از مدت کمی راه پیمایی به دره ای می رسم که بر روی آن پل کشیده اند .پل از آهن و سنگ درست شده .کمی در جلوی ورودی پل می ایستم که با سنگ چهار چوب شده و در بالای آن تخته سنگی است که به شکلی زیبا و با طرح های باور نکردنی از گل و بوته ها تراشیده شده .نفس عمیقی می کشم و به راهم ادامه می دهم وقتی بر روی پل می روم از بالا به پایین نگاه می کنم .سیاهی عمیق ...
به سرعت سرم را بر می گردانم از هر چه تاریکی است متنفرم. این تاریکی ها من را به یاد لحظاتی می اندازند که از بدترین لحظات زنگی ام هستند .لحظات دیدار با سایه ها.کور بودن .یاد دکتر دووگ موزی و مرگ و دنیایی کثیف و پر از درد . بدون توجه به این که بر فراز چه مکانی در حال حرکت هستم راهم را ادامه می دهم تا این که از پل رد می شوم. در آن سوی پل مردی را می بینم که بر روی چمن های سبزی که بر روی بالای تپه ای در آمده است نشسته .با خودم می گم که به سمتش بروم و از او سوالاتی بپرسم .من هنوز نمیدونم کجا هستم و دارم به کجا می روم .به همین دلیل تصمیم می گیرم که به پیش مرد بروم .
انگار مرد هم من را دیده وبه همین دلیل از تپه پایین می آید با گشاده رویی جلو می آید .اول اون شروع می کنه .به نظر که آدم خوبی می آید.
"سلام مرد جوان ...از کجا می آیی؟ می تونم بهت کمک کنم؟ به نظر گیج می آیی؟!"
کمی اطرافم را نگاه می کنم. می خواهم ببینم شاید شخص دیگری آن ورها باشد ولی هیچ کس نیست فقط من و مرد .رویم را به مرد می کنم که با لبخند گل و گشادی به من نگاه می کند.لبخند مصنوعی تحویل می دهم و بعد می گویم " می خواهم بدونم اینجا کجا است ؟
بعد از این که سوال را پرسیدم چهره مرد کمی تغییر می کند لبخند از روی چهره اش محو می شود و اینبار با کمی تردید می پرسد" تو نمی دونی اسم این سرزمین چیه ؟! ببینم جوان از کجا می آیی؟"
به نظر می آید که از این مرد چیز خاصی نصیبم نخواهد شد به خاطر همین با سردی می گویم" خیلی ممنون اقا ...من به شهر می روم ."
مرد لبخند بی مزه ای می زند و دستش را بر روی شانه هایم می گذارد .نمی دونم چرا تازگی ها جماعت اینقدر زود خودمانی میشوند .سعی می کنم خودم را بی اعتنا نشان بدهم شاید اینطور بتوانم که خودم را از دست این موجود فزول رها کنم .البته یک جورایی ترس وجودم را هم گرفته چون به هر حال من وارد سرزمینی شده ام که آدم های زنده حق ورود به آن را ندارند و من آمدم تا روحم را از اینجا خارج کنم پس کسی نباید به من شک کند.
"انگار زیاد حوصله نداری ...عیبی نداره من تا شهر همراهیت می کنم پسر جان ....."
فقط همین رو کم داشتم .نمی دونم باید چه کار کنم اگر بخواهم مرد رو از خودم دور کنم ممکنه شک کنه و همه چیز به هم بریزد در این صورت شاید دیگه نتوانم خودم رو به زندگی بر روی زمین بر گردونم به خاطر همین با لبخند خشکی مرد را همراهی می کنم به سرعت راه می افتیم به محض این که اولین قدم را بر می دارم مرد شروع به وراجی میکند" حالا اسمت چیه ؟ ما این همه با هم حرف زدیم ولی هنوز از اسم هم بی خبریم ..." بعد از مکث کوتاهی خودش ادامه می دهد مثل اول دیدارمان لبخند مسخره ای بر لب دارد " اسم من جوریناتگولینا است...البته این اسم کاملم است واگر نه بیشتر داخل شهر و دوستانم بهم می گویند جورین ...نظرت چیه اسم قشنگیه؟"
اه خدایا با اعجوبه عجیبی طرفم که لنگه نداره ...آدم به این پر طراوتی روی زمین ندیده بودم .بهش کمی حسادت می کنم .مدام لبخند بر لب داره و با چهره ای گشاده درباره همه چیز به راحتی صحبت می کنه با این که مردی چهل ساله به نظر می آید ولی بعد از مدتی متوجه می شوی که مثل جوان بیست ساله ای جوانه!.سعی می کنم خودم را طوری نشون بدهم که انگار به حرف هایش توجه دارم" خیلی قشنگه " همین یک جمله کوتاه .دوست داشتم می توانستم بیشتر صحبت کنم ولی نمی دونم چرا نمی تونم ذهنم را بر روی سخنان مرد متمرکز کنم که بهتره از این به بعد بهش بگم جورین"...جورین!".
"نمی خواهی خودت رو معرفی کنی جوان ؟...می دونی من خیلی به دونستن اسم ها علاقه دارم"
رویم را بر می گردانم و به جورین نگاهی می کنم .اصلا حواسم به حرف هایش نبود! " چی ؟؟"
جورین با تعجب و همان لبخند همیشگی که اینبار گشادترم شده می گوید" اسمت ؟!...."
با تعجب و چشمانی به مرد یک لحظه خیره می شوم و بعد با کمی مکس می گویم" کیوان...."
مرد دستش را محکم به کمر من می زند و می گوید" ایول خیلی قشنگه این طرف ها تا حالا اسمی شبیه اسم تو را نشنیده بودم.....جدی می گم خیلی قشنگه"
با لبخند خشکی مرد را همراهی می کنم و می گویم"درسته ....حالا کی به شهر می رسیم؟"
مرد یک نگاه به راه می اندازد .در این مدت تمام حواسش فقط و فقط به من بوده به خاطر همین اصلا نمی دانست که داریم از کجا رد می شویم.
با کمی مکث و لبخندی از روی خجالت می گوید" ببخشید اصلا حواسم نبود که داریم کجا می ریم ...ولی راه را درست اومدیم ....فکر کنم تا ده دقیقه دیگه بتونیم شهر رو ببینی!"
ابرو بالا می اندازم و با آهی از روی تعجب می گویم "عالیه! می دونی تو ...تو آدم خیلی جالبی هستی"
در حالی که فکر می کردم با این حرف خیلی خوشحال شود ولی انگار واقعا با همه فرق داره .ای کاش این حرف رو نمی زدم .مرد بدجوری من رو نگاه می کنه .کمی ترس وجودم را فرا گرفته .
به آرامی جلو می آید. هیچ حرفی نمی زند و فقط به دورم می چرخد.دیگه دارم از این وضعیت عصبی می شوم " من که حرف بدی نزدم .حالا چرا اینطوری می کنی؟"
مرد سر جایش می ایستد دیگه دوست ندارم که اسمش را در ذهنم نگه دارم.کمی سرش را می چرخاند و به اطراف نگاه می اندازد.نکنه دزد باشه .خودم را برای هر چیزی آماده می کنم .چهره ام را در هم می کنم و دستانم را مشت.باید خودم را طوری نشان بدهم که از من بترسه.
اما مرد اینطور هم که فکر می کردم نبود.مشکل از جای دیگری بود. از سوالم. اشتباه بزرگی که ندانسته انجامش دادم.
مرد آرام به من نگاه می کند و با کمی ناراحتی جلو می آید و بعد دستش را بر روی شانه هایم می گذارد و می گوید" این مشکل برای خیلی ها پیش اومده ..." کمی سرش را پایین می آورد و در حالی که با زبانش لبانش را تر می کند ادامه می دهد" می دونی باید سعی کنی باهاش کنار بیای ... بعد از یک مدت کوتاه متوجه می شی که این تغییرات خیلی هم خوب بوده .من بهت قول می دهم"
چهره ام در هم رفته .انگار یک بیمار روانی رو به رویم ایستاده و داره خودش را یک پدر مهربون نشون می ده . می خواهم دستش را کنار بزنم و بگویم _ "داری درباره چی صحبت می کنی؟!" _ که در یک آن یادم می افتد که من وارد سرزمین ارواح شده ام مکانی که ارواح مرده گان در آن زندگی می کنند .
قبل از این که خودم را بیش از پیش احمق نشان دهم دستم را بر روی دستان جورین می گذارم و محبتش را قبول می کنم و با صدای آرام و غصه دار می گویم" من باید دنبال یک دختر بگردم .."نمی دونم چی شد که یاد شیلا افتادم ولی او هم باید اینجا باشه ...امید وارم من رو بشناسه. "وقتی داشتیم تموم می کردیم با هم بودیم ..." این بار واقعا چهره ام در هم می رود حس می کنم بغض عجیبی در گلویم گیر کرده که مدام با چنگ و دندان می خواهد خودش را رها کند ولی اینجا جایش نیست من کارهای مهم تری دارم تا این که بخواهم بشینم و گریه کنم.
چهره جورین هم در هم رفته می تونم حس کنم که او هم خیلی ناراحت حستش .سعی می کنه من رو دلدار بده" هی پسر نگران نباش پیداش می کنیم بهت قول می دهم...مطمئن باش در اینجا به هیچ کس صدمه ای نمی رسد....مگر این که..."
فکر می کنم که می خواصت چیزی بگه ولی پشیمون شد " مگر این که چی ؟ تو می خواصتی یه چیزی بگی؟"
مرد آه کوتاهی می کشد و می گوید" امیدوارم نصیب کسی نشود ...جهنم ...مگر این که انجا رفته باشد"
بعد از این حرف راهش را می کشد و به جلو حرکت می کند" بهتره راه بیفتی مطمئنن پیداش می کنی...احتمالا تا الان حتی به برج خورشید هم نرفته"
دوان دوان جلو می روم تا به جورین برسم" برج خورشید ؟"
جورین همانطور که راه می رود به من نگاه می کند و می گوید" آره برج خورشید ...محل تعیین صلاحیت آدم های مرده .همه باید به انجا برن تا معلوم بشه که باید به کجا بروند به طبقه بالا یا طبقه پایین ."
خودم را وسط حرف های مرد می اندازم و می گویم"طبقات بالا و پایین دیگه چیه؟"
مرد لبخند بامزه ای می زند .این بار واقعا جالب خندید .کم کم داره ازش خوشم می اید.فکر کنم اگر روزی واقعا مردم بازم به پیشش بیایم و حالش را بپرسم." فکر می کردم که الان می خواهی این سوال را بپرسی.همون آسمان های هفتم وپنجم ...و احتمالا این رو هم نمی دونی که الان در آسمان ششم هستیم. راستش آسمان های زیادی داریم که در هر کدام از آن ها موجودات زیادی زندگی می کنند .ولی انسان ها با همه ان ها فرق دارند خیلی از ان ها شورش کردند و به مخالفت با خدا برخواصتند و خدا هم به ان ها فرصت داد تا روز نهایی به وقوع بپیوند. خیلی ها این چیزها را می دانند ...ولی تو انگار هیچی نمی دونی" به مرد خیره شده ام نیم دونم چه بگویمو با کمی فکر می گویم:
" راستش من زندگی عجیبی داشتم که نتونستم مثل بقیه انسان ها زندگی کنم و به مدرسه بروم و این چیز ها را یاد بگیرم"
جورین سرش را تکان می دهد و با لبخند می گویم" اشکالی نداره ...بجاش الان فهمیدی ."
آنقدر با هم حرف زدیم که نفهمیدم کی به شهر رسیدیم .
موفق باشيد
نظرم!! Mr. Green بديد!
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


3 شنبه 13 فروردين 1387 - 17:57
پاسخ بصورت نقل قول
mahhhhhhhhhh
فقط همین

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

....
نويسنده
پيغام
Salazar
کاربر جدید
کاربر جدید


تاريخ عضويت: 3 شنبه 25 تير 1387
تعداد ارسالها: 11
محل سكونت: Thunder plane


1 شنبه 30 تير 1387 - 18:57
پاسخ بصورت نقل قول
داستانت رو تا اواسط فصل دو خوندم...!!!ببین داستانت رو خوب شروع کردی فقط اون اواسط یه گافی میدادی این بود که یه پسر کور نمیتونه چیزی به نظرش بیاد ولی تو هی مینوشتی به نظرم فلان،به نظرم فلان میآید!!!!اون سنگه(ببین نمیدونم چی تو کله ت میگذره چون من طرح مادر رو ندارم که!) رو میتونستی نذاری اصلا!!! از اونجایی که تو اون اوایل(تو تاریکی) یه پسری با یه شمشیر رو معرفی کردی که از بین سایه ها و پلیدیها میگذره و داره با غم بهشون نگاه میکنه(یادت اومد؟؟!!) میتونستی بدون ایجاد سنگ داستان رو اینجوری عوض کنی که کیوان و اون پسر جنگجو با هم رابطه دارن. ببین این چیز قشنگیه چون کیوان کوره و در تاریکی تنها همدم اون همین پسره جنگجوئه میتونه باشه که هرازگاهی به سراغش میاد و اون رو تو سرزمین سایه ها میبره! یا پیشنهاد میدمkingdom hearts2 رو حتما بازی کنی! این هم میتونه بهت کمک کنه! چون دو شخصیت سورا و راکسز مکمل همدیگه ن در دو دنیای متفاوت.به نظر من با این روش داستانت جالبتر میشه چون میتونی این دو تا رو به خوبی به هم وصل کنی! به هر حال اینم پیشنهاد بود!!!!نکته ی بعدی زمانیه که کیوان بینا میشه. رفتارش یه جورایی مصنوعیه! تو اوایل بیشتر داستانت رو نشون میدادی و میفهموندی اما تو این قسمت انگار خواننده چشمهاش رو بسته و تو داری واسش دکلمه میخونی در حالیکه اون باید چشمهاش رو باز کنه و عینا ببینه.باید لمس کنه شادیه کیوان و دوستاش رو... در واقع به تصویر کشیدن میتونست داستانت رو جالبتر کنه تا فقط توضیح دادن! دوستای کیوان خیلی ذوق نکردن! به هرحال باید کمی بیشتر راجع به اونها مینوشتی. مثلا کیوان بعد از مدتها اونها رو میبینه ها!!! یه کم اون چیزی که در تفکرات کیوان بود رو با تصویر اصلیه رضا،علی و مصطفی مقایسه میکردی تا حس همذات پنداری بیشتر شه.در ابتدا که داستانت رو خوندم کیوان یک پسر عاجز و کور بود که مدام از دوستاش کمک میخواست و خلاصه قابل ترحم بود... اما یهو عوض شد! درسته باید خوشحال شه که بینائه اما دیگه خوشحالیی که یه آدم منزوی رو یه ساعته سرحال بیاره یه کم عجیب نیست؟ مگر اینکه ردبول یا چیزی تو مایه های اکس ترکونده باشه! اساسیترین صحنه،صحنه ی اومدن شیلائه که به شدت اعصابم رو به هم ریخت!!! آخه این چجورش بود؟؟؟ من با اون یه قسمت از همون بنیاد نتونستم همذات پنداری کنم!!! تو اون هاگیر واگیر سالن میذاره یه پیرمرد(هرچند خر زور!!!) و یه دختر نوجوون با اینا برن! بقیه هم لابد خرگوش کوچولوی عید پاکن دیگه!! دختره هم سریع انگشت میذاره رو کیوان؟ آقا فهمیدم میخوای احساس بین این دو رو از همین نگاه اول نشون بدی ولی بهتر نیست در امتداد زمان این اتفاق بیفته(پیشنهاد میکنم بازیهFFX رو حتما بازی کنی)؟! حالا گیریم اینا با هم! اما تو خودت انصافا یه دختر غریبه باهات بیاد(خودتو جای کیوان بذار) تو اونجا و خلاصه تو اون لحظات آخر بخواین در برین...آیا واقعا جون اون انقدر واست مهمه که عذاب وجدان بگیری؟؟؟ آیس!!! احساسی نوشتی این قسمت رو...(من به این یه قسمت که فکر میکنم جوش میارم!داستان به این جذابی رو چطور تونستی...آه) و دیگه یهو میره تو خاطرات کودکیش... دکتر دوگ... که البته اون رو نصفه خوندم اما تو رو خدا برای بار دوم همه ی انتقاداتی که من و دیگران بهت کردیم رو جمع آوری کن و هر شب بخونشون. خوش به حالت میتونی هر روز بیای اگه منم میتونستم داستانم رو میذاشتم تا بروبچه ها نظر بدن... Surprised
میدونی وقتی داستانت رو خوندم متناسب با اون شرایط حاکم بر جو داستان یه آهنگ هم میذاشتم(اکثرا موزیکهای متن ناروتو و FFو... بود) تا بیشتر برم تو جو... و من این رو صرفا یک داستان نمیدیدم همونطور که داستانهای ذهن من همه بازین! ولی صحنه ی شیلا... بهش که فکر میکنم اعصابم به هم میریزه. با این صحنه خیلی احساساتی برخورد کردی! امیدوارم فقط همین یه صحنه باشه!!!مطمئنم از این داستان یه بازی مثل shadow of the colossus بسازی میترکونی!!! رول پلیینگ مشتی هم میشه ازش بیرون کشید. شرمنده اگه یه کم تند رفتم. من عادت دارم حرفام رو رک بزنم تا چیزی تو دلم نمونه. خوشحال میشم اگه بازم داستانهات رو بذاری. و خوشحالتر میشم اگه تجربیاتت رو با من و بقیه درمیون بذاری چون ما (به خصوص من!!!!) بهشون نیاز داریم. پسری[/u] از جنس یخ! روی اون پیشنهادم هم فکر کن و داستانت که تکمیل شد بهم بده بخونمش... اگه بازم طرحی داستانی سناریویی چیزی داشته بزار! بقیه هم همینطور...منم میذارم.
Laughing

_________________
هيچ چيز آنطور نيست كه به نظر ميرسد
Don't try to live so wise
Don't cry cause you're so right
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نويسنده
پيغام
Ice
در حال رشد
در حال رشد


تاريخ عضويت: 5 شنبه 26 مهر 1386
تعداد ارسالها: 79
محل سكونت: در يك كوهستان برفي


2 شنبه 31 تير 1387 - 07:49
پاسخ بصورت نقل قول
ايول يه نقد عالي!
از همه نوشته هات استفاده مي كنم ...درست حدس زدي ..اولين نفري هستي كه داره به جنگجوهه اشاره مي كنه ..بعد زا نوشتن اون انگار هيچكي نديدش! اما اون خودش اصل ماجرا است و همون ايسسسس توي داستان دوم هست!
ولي حرفت كاملا درست بود! زياد روش كار نكردم...و بهش نپرداختم و انگار خودمم از ياد بردمش!(چه نامردم!)
روي حرفات حرفي نمي تونم بزنم و همش رو مي پذيرم!( با حالت گريه ! آخه باباچه كار داري به اين شيلا!.....توي دفعه بعد نمي فرستمش! خوبه PDT_001 )
يه جوري منعش كردي كه گرخيدم!
ولي همه چيز رو تغغير مي دهم تو پست هاي قبل هم نوشتم كه وجود اشباح هم منتفي خواهد شد.و يه سري موجود ديگه و يا انسان مي زارم! و كلا يه تغييرات پايه اي مي دهم ...فعلا منتظرم كه كلا ساختار اين داستان تموم بشه تا براي دور بعد بتونم يه سري از اشكالات رو حذف كنم!
حيف كه اين وقت! خيل يدوست دارم دوباره بشينم و بنويسم! خيلي(شكلك اشك تو چشمام جمع شد!)
ممنن كه كمك مي كني و وقتت رو براي خوندش گذاشتي.همين چيز ها است كه به آدم براي قدم هاي اينده انرزي مي ده! Razz
-------------------------
راستي عزيز داستانت رو هم بزار (اگر تايپش كرده باشي كه مشكلي نداره هز از چندگاهي مثلا حتي هفته اي يك دفعه بيا آپديتش كن!) منتظرما!
Exclamation
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

....
نويسنده
پيغام
Salazar
کاربر جدید
کاربر جدید


تاريخ عضويت: 3 شنبه 25 تير 1387
تعداد ارسالها: 11
محل سكونت: Thunder plane


2 شنبه 31 تير 1387 - 19:44
پاسخ بصورت نقل قول
چاكريم...
تو داستان نويس خيلي قهاري هستي(اينو جدي ميگم! فصل اول داستانتو پرينت گرفتم نشون استادم دادم خيلي تعريف كرد. البته گفتم رفيقم نوشته ولي چون اسمتو نميدونستم پچوندم)
ببين من اونور اون داستاني رو كه قراره همه با هم كامل كنيم رو واست يه جوري ميبرم تو فاز عشقي كه بفهمي جريان شيلا رو خيلييييييييييي احساسي نوشتي!!!! Razz

_________________
هيچ چيز آنطور نيست كه به نظر ميرسد
Don't try to live so wise
Don't cry cause you're so right
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي نام كاربري در پيغامگير Yahoo
 

نمايش نامه هاي ارسال شده قبلي:   
ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع    صفحه 12 از 13 تمام ساعات و تاريخها بر حسب 3.5+ ساعت گرينويچ مي باشد
برو به صفحه قبلي  1, 2, 3 ... , 11, 12, 13  بعدي


 
پرش به:  


شما نمي توانيد در اين انجمن نامه ارسال كنيد.
شما نمي توانيد به موضوعات اين انجمن پاسخ دهيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن ويرايش كنيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن حذف كنيد
شما نمي توانيد در نظر سنجي هاي اين انجمن شركت كنيد


unity3d

بازگردانی به فارسی : علی کسایی @ توسعه مجازی کادوس 2004-2011
Powered by phpBB © 2001, 2011 phpBB Group
| Home | عضويت | ليست اعضا | گروه هاي كاربران | جستجو | راهنماي اين انجمن | Log In |