Contacts
صفحه اصلی پورتال | صفحه اصلی تالار | ثبت نام | اعضاء | گروه ها | جستجو | پرسش و پاسخ | فروشگاه الکترونیکی | خرید پستی بازی های کامپیوتری





صفحه اول انجمنها -> اصول اولیه در طراحی بازیهای کامپیوتری -> داستان: نحس(Malevolent)
 

ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع ديدن موضوع قبلي :: ديدن موضوع بعدي
برو به صفحه 1, 2  بعدي

داستان: نحس(Malevolent)
نويسنده
پيغام
alibaba
مدیر انجمن
مدیر انجمن


تاريخ عضويت: شنبه 21 بهمن 1385
تعداد ارسالها: 313
محل سكونت: تهران


جمعه 9 فروردين 1387 - 13:04
پاسخ بصورت نقل قول
سلام دوستان من در حال نوشتن يک داستان به نام نحس(Malevolent )هستم هرباري که داستان قسمتيش کامل بشه اين جا قرارش ميدم.تاازنظرات شما دوستان براي پيشرفت کار استفاده کنم.اينم بگم هرگونه استفاده ازاين داستان مثل ايده گرفتن ويا استفاده براي ساخت بازي ازآن بلامانع است اگر باذکر اسم منبع هم باشدکه بهتر نبود هم بيخيال. Laughing
خوب اين بار مقدمه ي داستان رو در زير مي خونيد:
به نام خداوندبخشنده وبخشايشگر
مقدمه:
در 30 دسامبر سال2002 ميلادي اولين نوزاد شبيه سازي شده ي انسان درشرکت کلونايدبه دنياآمد.ودرست هفت روز پس از آن طبق گفته ي خانم برژيت برازيليه مديراين شرکت آمريکايي نوزادشبيه سازي شده ديگري درشمال اروپاچشم به جهان گشود.به هرحال هراتفاقي که تا امروزافتاده باشددراين واقعيت که شبيه سازي انسان هاديريازودعملي خواهدشدتغييري ايجاد نمي کندوبه اين ترتيب انسان دوره اي ازحيات راشروع خواهد کردکه ميتواندهولناک ترين وحتي آخرين دوران زندگي اودرتاريخ باشد.تصوراين که در آينده اي نچندان دورشبيه سازي انسان هابه يک امرعادي ورايج تبديل شودبسياروحشتناک است به خصوص اگردرراه نابودي وجنگ مورداستفاده قرارگيرد.
خوب اين ازمقدمه داستان در پست بعدي اولين بخش ازداستان رو قرارميدم براي شما دوستان فقط نظر يادتون نره(الان رو نميگما وقتي داستان جلو رفت منتظرم)

_________________
نوآوری تفاوت بین یک رهبر و یک دنباله رو است. نو آوری هیچ گونه مرزی ندارد. تنها مرز فقط تخیل شماست. زمان در اختیار شماست که چه چیز را می خواهید از این جعبه بیرون بیاورید.
(استیو جابز)
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نويسنده
پيغام
alibaba
مدیر انجمن
مدیر انجمن


تاريخ عضويت: شنبه 21 بهمن 1385
تعداد ارسالها: 313
محل سكونت: تهران


جمعه 9 فروردين 1387 - 13:05
پاسخ بصورت نقل قول
فصل اول
دردادگاه قاضی ازحاضران تقاضاکردنظم دادگاه رارعایت کنند.سپس روبه جایگاه هیات منسفه کردوگفت:
- هیات منسفه رای نهایی خودرااعلام کند.
دردادگاه سکوت مرگباری حکم فرماشد.تنهاحسن بودکه بااسترس فراوان دندان هایش راروی هم فشار می دادوآرام وقرارنداشت.دراین فکربودکه دادگاه چه مجازاتی رو برایش درنظرگرفته.آیااماکن داشت دادگاه اوراتبرئه کند.تمام این افکار به مغزش هجوم می آورد.سرش امانش را بریده بود.خیس عرق شده بود.بادستان بسته به زحمت عرق پیشانی اش راپاک کرد.دلش می خواست زمین دهان باز می کردودریک لحظه او را می بلعید.ناخواسته به یاد دوران کودکی افتاد.درکودکی هم نتوانسته بود لحظه ای آرامش داشته باشد.حسابی در افکار خودغرق شده بودکه ناگهان.....

*****
هواکاملاتاریک شده بودوقرص نیمه ی ماه درآسمان شب خودنمایی می کرد.ساعت حوالی 2:30 بامدادبود.خیابان شاندیزدرسکوت به سر می برد.ناگهان از لبه دیوارحیاط خانه ای دونفرپایین پریدند.حیاط کاملا تاریک بودتنها نور نیمه مهتاب حیاط راروشن می کرد.یکی از آن دوچراغ قوه ای را که دردست داشت روشن کردوبه اطراف نگاهی انداخت.سپس به آرامی به سمت جلوبه راه افتاد.آن یکی هم پشت سرش حرکت می کرد.یکی از آنهاقدبلندوچهارشانه بود اما دیگری لباغر ونهیف به نظر می رسید.حالا دیگر به پارکینگ خانه که در قسمت غربی بود رسیدند.فردی که چهارشانه وقوی تر بود جلوتر حرکت میکرد.داخل پارکینگ زیر نورچراغ قوه مرسدس نقره ای رنگی خودنمایی می کرد.مردقوی هیکل به آرامی به طرف دوستش برگشت وگفت:احمدبیا اینجا رو ببین.مردلاغر که پشت او ایستاده بود به سمت ماشین پیشرفت با دیدن اتومبیل به طرف همکارش چرخید سپس به آرامی هردو دستانش را به نشانه موفقیت برهم زدند.دزدگیرماشین خاموش بود انگار صاحب ماشین فراموش کرده بود آن رافعال کند.مردلاغراندام گفت:
-حسن محمدیادش رفته درماشینوقفل کنه.
باخیالی آسوده سوارماشین شد.حسن به آرامی در پارکینگ رابازکرد.سپس اتومبیل را به سمت جلو وبیرون از خانه شروع به هول دادن کرد.بیرون خانه مردناشناس درپارکینگ را دوباره به همان صورت بست ودر آخر خود نیز از خانه خارج شد.چندلحظه بعدخبری از مرسدس درخیابان شاندیزنبود.

*****

_________________
نوآوری تفاوت بین یک رهبر و یک دنباله رو است. نو آوری هیچ گونه مرزی ندارد. تنها مرز فقط تخیل شماست. زمان در اختیار شماست که چه چیز را می خواهید از این جعبه بیرون بیاورید.
(استیو جابز)
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نويسنده
پيغام
alibaba
مدیر انجمن
مدیر انجمن


تاريخ عضويت: شنبه 21 بهمن 1385
تعداد ارسالها: 313
محل سكونت: تهران


جمعه 9 فروردين 1387 - 18:26
پاسخ بصورت نقل قول
يك هفته قبل از دزدي
روی میزصبحانه دولیوان شیریک ظرف پنیروکره ودوفنجان چای بود.بوی نان تازه در آن فضاپیچیده بود.آقای صدقی پس از شستن صورتش درحالی که با حوله صورت گردونسبتا چاقش را خشک می کردپشت میز صبحانه که مستطیل شکل وبزرگ بودقرار گرفت.دورمیز
پنج صندلی دیگرنیزچیده شده بود.خانم مستوفی هم کمی بعداز آشپزخانه که در قسمت شرقی سالن پذیرایی قرارداشت بیرون آمد.وپشت میز روبه روی آقای صدقی نشست.
آقای صدقی دست از خشک کردن صورتش گرفت دستی به موهای صاف ومشکی خود کشید ودرحالی که باچشمان ریز وعسلی خود به خانم مستوفی نگاه می کرد گفت:
- عزیزم به خاطردیشب معذرت می خوام یک لحظه ازفرط هیجان کنترل رفتارم رو از دست دادم.
خانم مستوفی لبخندی ازروی رضایت برروی لبانش نقش بست وگفت:
- راستی محمدامروزبایدپیش دکتردانش مهربریم این آخرین امیدمونه اگراین هم نشه بایدبه کل قیدبچه دارشدن رو بزنیم.
آق وخانم صدقی مدت زیادی است که برای بچه دارشدن به دکترهای حاذقی مراجعه کردندامانظر همه ی آنها این بوده که مشکل اصلی از آقای صدقی است.امروز هم قرار است پیش دکتر دیگری بروند.به قول خودشان این آخرین دکتری است که می خواهندبه آن مراجعه کنند.
پس ازصرف صبحانه هردوآماده حرکت به سمت مطب دکتر شدند.آقای صدقی زودتربه حیاط رفت تا اتومبیل را از پارکینگ بیرون بیاورد.خانه آقای صدقی بسیاربزرگ بود.روبه روی پارکینگ باغچه باشکوهی قرارداشت که پر بود از گل های رنگارنگ و زیبا.عطر خوشی ازنگرس ها ونسترن ها تراوش می شد که دل را به دشتهای سرسبزوزیبا می برد.آقای صدقی دراتومبیل منتظرهمسرش بود.پس از چند لحظه او هم وارد ماشین شد.سپس به راه افتادند.مطب دکتردانش مهر در خیابان زعفرانیه واقع بود.وازخانه آقای صدقی تا آنجایک ساعت راه بود.
واردمطب که شدندچندنفری بر روی مبل هایی که دورتادوراتاق انتظارقرارداشت نشسته بودند.آقای صدقی به سمت میز منشی رفت.چهره منشی نشان می داد که بایدحدود30 یا40 ساله باشد.عینکی به چشم داشت که شیشه های آن مستطیلی شکل بود.رنگ چشمانش آبی وموهای قرمزش از زیرروسری هفت رنگش بیرون ریخته بود.
آقای صدقی به خانم منشی گفت:
- سلام من محمدصدقی هستم وبرای امروز ازقبل وقت گرفتم.
منشی که انگار یکی از خویشاوندانش رادیده است به گرمی با محمد برخوردکردوگفت:
-خیلی خوش آمدید بفرمائید بشینید بعدازبیماری که بیرون آمد نوبت شماست.که تشریف ببریدداخل.
مدت زیادی نگذشت که نوبت به آنها رسید.وارداتاق شدند.اتاق بزرگی بود.درانتهای اتاق پنجره بزرگی وجودداشت که طولش به دو متر هم می رسید.طوری که اگر کسی می خواست ازپنجره پائین بپردبه راحتی می توانست تصمیمش را عملی کند.کنارپنجره سه گوش دیوارمیزی حدودا به طول یک متروبیست بود.ودرپشت آن مردی لاغرباعینکی ته استکانی نشسته بودکه روپوشی سفیدبه تن داشت وبه آن دو که تازه وارداتاق شده بودندزل زده بود.کمی روی صندلی اش جابه جا شد وهمان طور که به آنها نگاه می کردگفت:
- بفرمائید بنشینید.
و به سمت چهار صندلی که به ترتیب کنار هم ودرسمت چپ میز اوکنار هم قرار گرفته بودند اشاره کرد.سکوتی درافتاد.تنهااز بیرون اتاق صدای منشی می آمد که به نظر می رسیددرحال صحبت باتلفن است.دکتراز محمدپرسید:
- چندوقت است ازدواج کرده اید؟
- حدود سه ساله
- به دکتری هم مراجعه کردین؟
- بله اما بی فایده بوده.همه دکترها براین عقیده بودندکه مشکل اصلی از منه وراه درمانی وجود ندارد.
- بسیارخوب چه کسی منوبه شمامعرفی کرده؟
- دکترعلی آرین پور.
- اون دوست صمیمی منه بسیارخوب چندلحظه صبرکنیدمن با ایشان تماس بگیرم تا از موضوع به طور کامل اطلاع پیداکنم.
گوشی رابرداشت ودکمه ای فشرد وگفت:
- خانم منشی دکتر آرین پور رو برام بگیرید.
بعدازچند لحظه تلفن دفتر به صدا در آمد گوشی رابرداشت وشروع به صحبت کرد:
- سلام بادکترآرین پور کارداشتم.من دکتردانش مهرهستم.
لحظاتی بعد لبخندی برروی لبان دکترنقش بست وباخوشحالی گفت:
- سلام دکترحالت چطوره؟
- شکرخدا بدنیستم.
- دکتر!آقاوخانمی پیش من آمده اندکه می گویند شما آدرس مطب منو دادی.
- بله درسته ولی تاحالا به خیلی ها آدرس دادم اسمشون چیه؟
دکتر روبه محمدکردوپرسید:
- ببخشید اسم شریفتون؟
- محمدصدقی.
دکتر دانش مهر پشت تلفن تکرار کرد:
- آقای محمد صدقی.
- آهان بله درسته.آزمایش های لازمرو انجام دادند.اما به این نتیجه رسیدم مشکلی که ایشان دارنداقای صدقی منظورمه غیرقابل حله.
- بسیارخوب.دستت دردنکنه کاری نداری؟
- نه
-خداحافظ
- خداحافظ.
گوشی را گذاشت روبه محمدکردوگفت:
- با این که دکتر آرین پوردکتر حاذق وخوبی هستند.اما اگر یک بار دیگر برای اطمینان خاطر من آزمایش ها رو تکرار کنید وبه همراه نتایج آزمایشات قبلی برای من بیارید ممنون می شم.
سپس دربرگه مخصوص چیزهایی مربوط به آزمایش نوشت وادامه دا:
- وقتی نتیجه آزمایش ها رو گرفتیدبرگردیدتاببینم چی کارباید بکنیم.
محمدبرگه راگرفت ودرحالی که بادکتر دست می داد گفت:
- من برای حل این مشکل حاضرم هر مقدار پول که لازم باشه خرج کنم.
- انشا... مشکلتون برطرف میشه.
بیرون اتاق دکتر آقای صدقی بابت ویزیت چنداسکناس هزارتومانی به منشی داد.سپس از مطب خارج شدند.
در راه بازگشت هردو ساکت بودندوبه آینده نامعلوم زندگیشان فکر می کردند.هرچند که این سکوت آرامشی در اتومبیل برقرار کرده بود.

*****

_________________
نوآوری تفاوت بین یک رهبر و یک دنباله رو است. نو آوری هیچ گونه مرزی ندارد. تنها مرز فقط تخیل شماست. زمان در اختیار شماست که چه چیز را می خواهید از این جعبه بیرون بیاورید.
(استیو جابز)
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نويسنده
پيغام
alibaba
مدیر انجمن
مدیر انجمن


تاريخ عضويت: شنبه 21 بهمن 1385
تعداد ارسالها: 313
محل سكونت: تهران


شنبه 10 فروردين 1387 - 00:32
پاسخ بصورت نقل قول
پس ازانجام آزمایش ها روزشنبه هفته بعدآقاوخانم صدقی برای بار دوم به مطب دکتردانش مهررفتند.دکترکه با دیدن آزمایش مطمئن شده بودکه مشکل خیلی بیشتر از ایناست که قابل حل باشه به محمد گفت:
- درمان شما با امکانات اینجاغیرممکنه.بنابراین دکتری را به شمامعرفی می کنم که درکشور آمریکازندگی می کند.اگرشماواقعابچه دارشدن براتون این قدرمهمه که حتما باید بچه ازگوشت وخون خودتون باشه بایدبه اون مراجعه کنید.در اونجا به احتمال زیاد به نتیجه خواهید رسید.
- پس آقای دکترامیدوارم برای تهیه ویزاوغیره به ما کمک کنید که راحت بتونیم بریم.هرمقدارهم که پول لازم باشه من خرج میکنم.
- من تمام امکانات رو برای شما فراهم می کنم تا شما باخیالی آسوده به آنجا بروید.
محمدشماره موبایل خود را به دکتر داد تا اورا درجریان کارها قرار دهد.سپس با دکتر خداحافظی کردند.
بیرون مطب باخوشحالی فراوان از این که بالاخره مشکلشان حل می شودسواربر ماشیین به راه افتادند.
درراه محمدگفت:
- زهرا اسم بچرو چی بزاریم؟
-اگردختربود ستاره اگر پسربوداحسان چطوره؟
-عالیه منم با این اسم ها موافقم.
محمدهمسرش را نزدیک خانه پیاده کرد وخود به سمت کارخانه کفش سازی اش به راه افتاد.
*****
شب دزدی

_________________
نوآوری تفاوت بین یک رهبر و یک دنباله رو است. نو آوری هیچ گونه مرزی ندارد. تنها مرز فقط تخیل شماست. زمان در اختیار شماست که چه چیز را می خواهید از این جعبه بیرون بیاورید.
(استیو جابز)
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نويسنده
پيغام
alibaba
مدیر انجمن
مدیر انجمن


تاريخ عضويت: شنبه 21 بهمن 1385
تعداد ارسالها: 313
محل سكونت: تهران


شنبه 10 فروردين 1387 - 00:35
پاسخ بصورت نقل قول
قبل از ادامه ي داستان جا داره اينجا يك مطلبي رو عرض كنم. كه مقدمه اي كه شما خوندين تخيلي نيست تمام اسمها ومكان هايي كه در مقدمه داستان اومده واقعي هستند.حتي اتفاق ذكر شده نيز در همون زمان كه گفته شده اتفاق افتاده
ممنون از توجهتون Mad

_________________
نوآوری تفاوت بین یک رهبر و یک دنباله رو است. نو آوری هیچ گونه مرزی ندارد. تنها مرز فقط تخیل شماست. زمان در اختیار شماست که چه چیز را می خواهید از این جعبه بیرون بیاورید.
(استیو جابز)
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نويسنده
پيغام
alibaba
مدیر انجمن
مدیر انجمن


تاريخ عضويت: شنبه 21 بهمن 1385
تعداد ارسالها: 313
محل سكونت: تهران


شنبه 10 فروردين 1387 - 10:00
پاسخ بصورت نقل قول
ساعت حدود ده شب بود.محمدوزهراسرگرم خوردن شام بودند.روی میز شام سینی مرغ زیبایی بودکه روی آن مرغ چاق وبزرگی جاخوش کرده بود.دوطرف آن با سبزیجات وسیب زمینی سرخ کرده تزیین شده بود.پس از صرف شام وتماشای تلویزیون محمدبرای خواب به اتاقش رفت وزهراخانم هم در آشپزخانه شروع به شستن ظرف ها کرد.وقتی کارشستن ظرف هابه پایان رسیدبه اتاق خواب رفت وبروی تختش دراز کشید.درحالی که به آسمان اتاق خود زل زده بودخواب آرام آرام سنگینی خود رابرروی پلکهایش انداخت وپس از چنددقیقه به خوابی عمیق وبی رویا فرورفت.
صبح روز بعد محمددر کلانتری برروی صندلی رنگ ورو رفته ای نشسته ودرافکارخودغوطه ور بود.ناگهان گرمی دستی رابرروی شانه اش احساس کرد.سرش رابلندکردوبه شخصی که اورا ازافکارش بیرون آورده بودخیره شد.مردی قدبلندوورزیده بود.موهایی صاف وقهوه ای رنگ داشت.
محمد ناگهان از جایش برخاست.مرد گفت:
- من سرگرداحمدی هستم لطفا بفرمایید داخل اتاق تا با هم صحبت کنیم.محمدبه سمتی که دست سرگردبه آن اشاره می کرد.نگاهی انداخت.سرگرد دوباره تکرار کرد:
- بفرمایید.
وقتی در بازشد.اتاقی درمقابل خود دید.داخل اتاق شدسرگردهم پشت سرش واردشد ودررا بست.دروسط اتاق میزی قرارداشت پشت میز صندلی بزرگی بود.سمت چپ جلوی میزچهارصندلی به صورت نامرتب کنارهم چیده شده بودند.درانتهای اتاق کمدی آهنی قرارداشت وبرروی آن پرچم ایران به چشم می خورد.نورآفتاب روشنای زیبایی به اتاق می داد.سرگردبه سمت میز خود رفت محمدهم روی نزدیک ترین صندلی به میز سرگد نشست.سرگرد روبه محمد کرد وگفت:
- شما چه موقع متوجه به سرقت رفتن اتومبیل شدین؟
- امروز صبح حوالی ساعت 7 بودکه مثل همیشه برای رفتن به محل کارم از خونه اومدم بیرون که دیدم ماشینم به سرقت رفته.
- نوع ماشینتون چی بود؟
- مرسدس بنز
- چیز دیگه ای هم ازتون دزدین؟
- فکر نکنم نه ندزدیدند.
- توی چند روز گذشته متوجه چیز مشکوکی درمحل زندگی مثل تحت نظر بودن نشدید؟
- نه
- در طول هفته گذشته ازطریق تلفن تهدید شده بودید؟
- نه
- کسی با شما دشمنی داره؟
- نه فکرنکنم تاحالا که چیزی نبوده
- آن طور که در شکایت نامتون ذکرکردین صاحب یک کارخانه کفش سازی هستین درسته؟
- بله
- شما تو کارخونه کارگری رو هم توی هفته قبل اخراج کردین؟
- بله چندروز قبل یکی از کارکنان رو اخراج کردم
- برای چه؟
- برای دزدی ازکارخونه وکم کاری
- مشخصات کارگرتون؟
- اسمش حسن مالکی بود و25 سال داشت.
سرگرد چندسوال دیگر هم از محمد پرسید ودر آخر گفت:
- ماباید کامل بررسی کنیم اگر خبری شد شما رودرجریان می زاریم.
محمدازروی صندلی بلندشد.باسرگرد دست داد وازاتاق بیرون آمدچنددقیقه بعدبیرون کلانتری منتظر تاکسی ایستاده بود.

*****

_________________
نوآوری تفاوت بین یک رهبر و یک دنباله رو است. نو آوری هیچ گونه مرزی ندارد. تنها مرز فقط تخیل شماست. زمان در اختیار شماست که چه چیز را می خواهید از این جعبه بیرون بیاورید.
(استیو جابز)
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


شنبه 10 فروردين 1387 - 19:29
پاسخ بصورت نقل قول
من خوندم.
علاقه شدیدی به توصیف اماکن داری!!

در رابطه با مکالمه دکتر دانش با آرین پور:
قبلا مریضها گفتند که دکترهای دیگه چه عقیده ای دارند، برای همین باید در متن مکالمه موضوعی غیر از این (هم) مطرح می شد.

درباره بچه:
حتما پسره!! Mr. Green

درباره نظرم:
ترجیح میدم بیشتر بخونم و بعد نظر بدم.

درباره فاصله های غیب شده!:
چرا اینهمه فاصله رو تو متن جا انداختی؟؟

درباره دادگاه:
"ناگهان..... "
ناگهان چی ؟؟

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

نويسنده
پيغام
alibaba
مدیر انجمن
مدیر انجمن


تاريخ عضويت: شنبه 21 بهمن 1385
تعداد ارسالها: 313
محل سكونت: تهران


1 شنبه 11 فروردين 1387 - 10:40
پاسخ بصورت نقل قول
در مورد توصيف اماكن من يكي از چيزهايي كه ياد گرفتم درضمينه داستان نويسي اين هست كه لوكيشن هاي مورداستفاده در داستان بايد با تمام جزپيات باشند اگر شماآثار معروفي چون سري داستان ارباب حلقه ها وهري ژاتر رو خونده باشين مي بينيد كه در همه اماكن توصيفات بسياري رو نوشتند. Laughing
اما در مورد مكالمه دكتر دانش مهر:شمادرست مي گين بهتربود موضوع ديگري رو هم مطرح مي كردم. ممنون از توجهتون. Mad
درباره بچه:شما خيلي مطمن نباشيد چون هنوز معلوم نيست بچه داربشند. Twisted Evil
در مورد نظر شخصي خوشحال ميشم موقعي كه خودتون تشخيص ميدين نظرتونو بگين.
ببخشيدمنظورتونو از فاصله ها متوجه نشدم توضيح بدين ممنون مي شم. Confused
در مورد دادگاه:
ناگهانش رو نيمه كاره گذاشتم تا انشا... بعدادرطول داستان كامل مي شه Mad
باز هم ممنون از توجهتون

_________________
نوآوری تفاوت بین یک رهبر و یک دنباله رو است. نو آوری هیچ گونه مرزی ندارد. تنها مرز فقط تخیل شماست. زمان در اختیار شماست که چه چیز را می خواهید از این جعبه بیرون بیاورید.
(استیو جابز)
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نويسنده
پيغام
eta
مدیر سایت
مدیر سایت


تاريخ عضويت: 2 شنبه 27 تير 1384
تعداد ارسالها: 2153
محل سكونت: شاهين شهر


1 شنبه 11 فروردين 1387 - 15:54
پاسخ بصورت نقل قول
فاصله دیگه. ببین اگه من توی جمله ام فاصله نزنم چی میشه:

الانتومیتونیاینجملهروبخونی.
بگیآرهتاپیکتوقفلمیکنم

_________________
تالار اصول ->صفحه ها، مقالات و تاپیکهای مفید

ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل
 

نويسنده
پيغام
alibaba
مدیر انجمن
مدیر انجمن


تاريخ عضويت: شنبه 21 بهمن 1385
تعداد ارسالها: 313
محل سكونت: تهران


2 شنبه 12 فروردين 1387 - 10:03
پاسخ بصورت نقل قول
-ازهاجربه مقداد ازهاجربه مقداد
صدااز بی سیمی که دردست سرگردبودبیرون می آمد.سرگردپاسخ داد:
- مقدادبه گوشم.
- مقدادما اتومبیل موردنظر رو درخیابان 25 کنارپارکینگ وحدت پیداکردیم.دستورچیه؟
- اتومبیل را توقیف کنید منم الان خودم رو میرسونم.
سپس با عجله از اتاق بیرون رفت.بیرن اداره سواریکی از مرسدس هاشد.به راننده گفت:
- بروبه سمت خیابان 25
- بله قربان
وقتی رسیدند باعجله از ماشین پیاده شد وبه سمت اتومبیل دیگری که نزدیک در پارکین ایستاده بود به راه افتاد.مردی از آن اتومبیل خارج شد.چهره ای جوان وبانشاط داشت وبادملایمی موهای بلندوسیاهش راتکان می داد.بدنش ورزیده وخوش استیل بود.
سرگرد احمدی سلام کرد وگفت:
- اکبرماشین کجاست؟
- انجاست قربان وبا انگشتش به سمت راستشان اشاره کرد.
سرگردبه طرفی که اکبر به آن اشاره می کردنگاه کرد.اتومبیل به طورکامل سوخته بود.سرگرد روبه اکبر کرد وگفت:
- سروان سعیدی ازاین که چیزی نمونده
وهمان طور که به طرف ماشین می رفت ادامه داد:
- کسی رو هم دستگیر کردین؟
- خیرقربان.ولی صاحب پارکینگ می گفت دیشب حوالی ساعت 12 دونفر ماشین رو اینجا گذاشته وآتش زده اند.
- چهرشونو ندیده؟
- خیرقربان گفته صورتاشون تو تاریکی شب خیلی واضح نبوده.
- الان کجاست؟
- ستوان مجیدی داره ازش پرسجو می کنه؟
- بسیارخوب.
سپس به جایی که ستوان مجیدی بود حرکت کرد.وقتی به ستوان رسید گفت:
- خسته نباشیدتاحالا به نتیجه ای هم رسیدید؟
- خیرقربان این مرد
وهمانطور که داشت به شخص درکنارش اشاره میکرد ادامه داد:
- اظهاربی اطلاعی می کند.
- بسیارخوب ایشان فعلابازداشت هستند.
مردکه بانگرانی به آنهانگاه می کرد وتا آن لحظه ساکت مانده بود گفت:
- جناب سرگردماکه کاری نکذدیم چراماروبازداشت می کنید؟
وبه گریه افتاد
سرگرد برای تسکین خاطر آن مرد گفت:
- نگران نباش در اداره چندتا سوال دیگه ازتون می پرسیم اگر بی گناه بودید آزاد می شوید.سپس به طرف اتومبیلی که با آن آمده بود به راه افتادوهمان طور که از آنها دور می شدسروان سعیدی را صداکرد.سروان باعجله خودراباه او رساند.سرگرد گفت:
- اکبر پرونده مردی که صبح آمده بود اداره وادعا کرده بود که اتومبیلش به سرقت رفته به کجارسید؟
- گروهی رو فرستادم در محل برای تحقیق.
- بسیارخوب.راستی امروزبایدبه باشگاه برویم به کلی فراموش کرده بودم.
هردو سوار ماشینی که سرگرد با آن آمده بودشدندوبه سمت اداره به راه افتادند.

*****

_________________
نوآوری تفاوت بین یک رهبر و یک دنباله رو است. نو آوری هیچ گونه مرزی ندارد. تنها مرز فقط تخیل شماست. زمان در اختیار شماست که چه چیز را می خواهید از این جعبه بیرون بیاورید.
(استیو جابز)
ارسال  بازگشت به بالا
ديدن مشخصات كاربر ارسال پيغام خصوصي ارسال ايميل نام كاربري در پيغامگير Yahoo نام كاربري در پيغامگير MSN
 

نمايش نامه هاي ارسال شده قبلي:   
ارسال يك موضوع جديد   پاسخ به يك موضوع    صفحه 1 از 2 تمام ساعات و تاريخها بر حسب 3.5+ ساعت گرينويچ مي باشد
برو به صفحه 1, 2  بعدي


 
پرش به:  


شما نمي توانيد در اين انجمن نامه ارسال كنيد.
شما نمي توانيد به موضوعات اين انجمن پاسخ دهيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن ويرايش كنيد
شما نمي توانيد نامه هاي ارسالي خود را در اين انجمن حذف كنيد
شما نمي توانيد در نظر سنجي هاي اين انجمن شركت كنيد


unity3d

بازگردانی به فارسی : علی کسایی @ توسعه مجازی کادوس 2004-2011
Powered by phpBB © 2001, 2011 phpBB Group
| Home | عضويت | ليست اعضا | گروه هاي كاربران | جستجو | راهنماي اين انجمن | Log In |